شعر و داستان
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:25 عصر شنبه 88/2/19
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:15 عصر شنبه 88/2/19
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:58 صبح شنبه 88/2/19
نوشته های دیگران ( )
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند
زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است
او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است ، همان پول گلدان ساده را می گیری؟
فروشنده گفت: من هنرمندم .
قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است.
خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر همسرم را می شنوم این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.
خدا را شکر که جای برای پارک نمودن پیدا کردم.این یعنی اتومبیلی برای سوار شدن دارم .
خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشید دارم.
خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم . این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.
خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم.
این یعنی من هنوز زنده ام.
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:41 صبح شنبه 88/2/19
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:30 صبح شنبه 88/2/19
نوشته های دیگران ( )
دوست داشتن |
.... عجب تکلیف بی نهایتی است دوست داشتن وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم وقتی که او تمام کرد من شروع کردم وقتی او تمام شد من شروع کردم و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی کردن مثل تنها مردن .... |
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:9 عصر یکشنبه 88/2/13
نوشته های دیگران ( )
برام دعا کن عشق من |
برام دعا کن عشق من، همین روزا بمیرم ...
آخه دارم از رفتن بدجوری گُر میگیرم ...
دعا کنم که این نفس،تموم شه تا سپیده ...
کسی نفهمه عاشقت، چی تا سحر کشیده ...
این آخرین باره عزیز،دستامو محکمتر بگیر ...
آخه تو که داری میری،به من نگو بمون نمیر ...
گاهی بیا یه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...
من با تو سوختم نازنین،باشه برو با من نسوز ...
اگه یروز برگشتی و گفتن فلانی مرده ...
بدون که زیر خاک سرد حس نگاتو برده
گریه نکن برای من قسمت ما همینه ...
دستامو محکمتر بگیر لحظه ی آخرینه ...
این آخرین باره عزیز،دستامو محکمتر بگیر ...
آخه تو که داری میری،به من نگو بمون نمیر ...
گاهی بیا یه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...
من با تو سوختم نازنین،باشه برو با من نسوز ...
برام دعا کن عـــــــــشــــــــــق من ... |
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:1 عصر یکشنبه 88/2/13
نوشته های دیگران ( )
*همه می پرسند:
چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی این ابر سپید?
روی این آبی آرام بلند?
که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام؟
که تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می نگری؟؟؟
نه به باد? نه به آب? نه به برگ?
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام?
نه به این خلوت خاموش کبوترها?
من به این جمله نمی اندیشم!!!
من مناجات درختان را هنگام سحر?
رقص عطر گل یخ را با باد?
نفس پاک شقایق را در سینه کوه?
صحبت چلچله را با صبح?
نبض پاینده هستی را در گندم زار?
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل?
همه را می شنوم... می بینم...
من به این جمله نمی اندیشم!!!
به تو می اندیشم.......
ای سراپا همه خوبی? تک و تنها به تو می اندیشم!!!
همه وقت? همه جا?
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم!!!
تو بدان این را تنها تو بدان?
تو بیا... تو بمان با من تنها? تو بمان...
جای مهتاب به تاریکی مهتاب تو بتاب!
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند!
اینک این من که به پای تو درافتادم باز...
ریسمانی کن از آن موی دراز?
تو بگیر? تو ببند? تو بخواه?
پاسخ چلچله ها را تو بگو?
قصه ابر هوا را تو بخوان!
تو بمان با من تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من? همین یک نفس از جرعه جانم باقیست...
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش..........................
*از یک عاشقِ شکست خورده پرسیدم:
بزرگ ترین اشتباه؟
گفت: عاشق شدن...
گفتم: بزرگ ترین شکست؟
گفت: شکستِ عشق...
گفتم: بزرگ ترین درد؟
گفت: از چشمِ معشوق افتادن...
گفتم: بزرگ ترین غصه؟
گفت: یک روز چشم های معشوق رو ندیدن...
گفتم: بزرگ ترین ماتم؟
گفت: در عزای معشوق نشستن...
گفتم: قشنگ ترین عشق؟
گفت: شیرین و فرهاد...
گفتم: زیباترین لحظه؟
گفت: در کنارِ معشوق بودن...
گفتم: بزرگ ترین رویا؟
گفت: به معشوق رسیدن...
پرسیدم: بزرگ ترین آرزوت؟
اشک توی چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت:
مرگ....
*نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
*اگه بگم که قول می دم تا همیشه باهات باشم...
اگه بگم که حاضرم فدایِ اون چشات بشم...
اگه بگم تو آسمون عشقِ من فقط تویی...
اگه بگم بهونه ی هر نفسم تنها تویی...
اگه بگم قلبمو من نذرِ نگاهت می کنم...
اگه بگم زندگیمو بذرِ بهارت می کنم...
اگه بگم ماهِ منی هر نفسِ راهِ منی...
اگه بالِ منی لحظه ی پروازِ منی...
میشی برام خاطره ی قشنگِ لحظه ی وصال...
میشی برام باغبونِ میوه های تشنه و کال...
میشی برام ماهِ شبای بی سحر...
میشی برام ستاره ی راهِ سفر...
ولی بدون هر جا باشی یا نباشی مالِ منی...
*روزی به سراغ من آمد و چند شاخه گل سرخ به من داد...
آنقدر خوشحال بود که خودش را در آغوشم انداخت و گفت:
بگو دوستت دارم؟
او را محکم در آغوش گرفتم ولی نگفتم دوستت دارم...
روزی دیگر به سراغم آمد و شاخه گلی به من داد و گفت:
فقط امروز بگو دوستت دارم؟
دستهایش را در دست گرفتم ولی نگفتم دوستت دارم...
چند روزی گذشت و او در بستر بیماری افتاد.
با چند شاخه گل زرد به سراغش رفتم و گفت:
فقط امروز بگو دوستت دارم؟
بوسه ای بر لبانش زدم ولی نگفتم دوستت دارم...
چند روزی گذشت و به سراغش رفتم...
دیدم پارچه ی سفیدی روی صورتش کشیدند...
پارچه را کنار زدم و تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم...
فریاد زدم:
دوستت دارم... چون اگر وجودت نبود زندگی هم نبود...!!!
*مرا با این پریشانی کسی جز من نمی فهمه...
شکستن های روحم را به غیر از تن نمی فهمه...
همیشه فکر می کردم برایت آرزو هستم...
همان یک روزنه نوری که داری پیشِ رو هستم...
ولی امروز می بینم تمامش خواب بود و بس...
خیالِ تشنه از رویا فقط سیراب بود و بس...
مسیر چشمهایت را شب ها ناگاه گم کردم...
چراغی نیست? راهی نه? چگونه بی تو برگردم؟؟؟
نمی دانی چقدر از این شب دلتنگی می ترسم...
و از آواز تنهایی?
از این آهنگ می ترسم...
همیشه سرنوشتِ من مقیمِ دردِ آبادیست...
کدامین دست ویرانگر درِ خوشبختی ام را بست؟؟؟
ببین ای دوست مرگِ دل چگونه سوگوارم کرد...
رسید افزوده طوفان را خراب و بی قرارم کرد...
دلم در دوردستی است مثالِ بید می لرزد...
به جانت جانِ شیرینم...
به دیدارت نمی لرزد...
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:22 صبح شنبه 88/2/12
نوشته های دیگران ( )
عشق نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود.
عشق رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ است.
عشق نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد.
عشق شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان است.
عشق نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود.
عشق کوششی ست از تمام وجود هستی اما بی نتیجه است
عشق کلمه ای ست بی معنی ولی هزاران معنی دارد
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:7 صبح چهارشنبه 88/2/9
نوشته های دیگران ( )
آدما از آدما زود سیر میشن
آدما از عشق هم دلگیر میشن
آدما رو عشقشون پا میذارن
آدما آدمو تنها میذارن
منو دیگه نمیخوای خوب میدونم
تو کتاب دلت اینو میخونم
یادته اون عشق رسوا یادته
اون همه دیوونگی ها یادته
تو میگفتی که گناه مقدسه
اول و آخر عشق هوسه
آدما آخ آدمای روزگار
چی میمونه از شماها یادگار
دیگه از بگو مگو خسته شدم
من از اون قلب دو رو خسته شدم
نمی خوای بمونی توی این خونه
چشم تو دنبال چشمای اونه
همه حرفهای تو یک بهونه است
اون جهنمی که میگن این خونه است
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:4 صبح چهارشنبه 88/2/9
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
15
:: بازدید دیروز ::
4
:: کل بازدیدها ::
89837
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::