سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان


 

1- بعضی از مردم به خاطر گذشته‌شان، تحصیلاتشان و... موفق نیستند.
هیچ کس نمی‌تواند موفق باشد مگر بخواهد و سپس برای بدست آوردنش بکوشد.

2- افراد موفق اشتباه نمی‌کنند.
آن‌ها هم مثل ما اشتباه می‌کنند فقط اشتباهشان را تکرار نمی‌کنند.

3- برای موفق شدن باید 60 (70، 80، 90 و...) ساعت در هفته کار کرد.
موفقیت به «زیاد» انجام دادن کاری ربط ندارد، بلکه بیشتر به «درست» انجام دادن آن ربط دارد.

4- فقط اگر قواعد خاصی را اجرا کنیم موفق می‌شویم.
چه کسی قواعد را به وجود می‌آورد؟ موقعیت‌ها متفاوتند. گاهی لازم است از قواعد خاصی پیروی کنیم و گاهی نیز باید قواعد ساخته خودمان را بکار بندیم.

5- اگر کمک بگیریم، این دیگر موفقیت نیست.
موفقیت به ندرت در تنهایی رخ می‌دهد. آن‌هایی را که به موفق شدن تو کمک می‌کنند، شناسایی کن. تعدادشان کم نیست.

6- باید خیلی شانس بیاوریم تا موفق شویم.
بله، کمی باید شانس آورد اما بیشتر به کار سخت، دانش و جدیت احتیاج است.

7- فقط اگر زیاد پول درآوریم موفقیم.
پول یکی از نتایج موفقیت است، اما ضامن آن نیست.

8- باید همه بدانند که ما موفق هستیم.
شاید با بدست آوردن پول و شهرت بیشتر، افراد بیشتری از کارتان باخبر شوند. اما، حتی اگر شما تنها کسی باشید که از این موضوع باخبرید، هنوز آدم موفقی هستید.

9- موفقیت، یک هدف است.
موفقیت بعد از رسیدن به اهداف بدست می‌آید. وقتی می‌گویی «می‌خواهم آدم موفقی شوم» از شما سوال می‌کنند: «در چه چیزی؟»

10- به محض این‌که موفق شویم، گرفتاری‌ها هم تمام می‌شوند.
شاید فرد موفقی باشی، اما خدا که نیستی. پستی و بلندی‌ها در پیش‌اند. از موفقیت امروزت لذت ببر، فردا روز دیگری است.



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:59 عصر یکشنبه 88/2/27
نوشته های دیگران ( )

من گذشتم زخود وبی خود وتنها گشتم

                             درسراپرده ی شب محو تماشا گشتم

آدم ساده دلی بودم و حالم خوش بود

                                ناگهان دیدمت و عاشق لیلا گشتم

آتش عشق تو در خرمن جانم افتاد

                            همچو شمع سوختم وهمدم گرما گشتم

بعدازآن مثل اسیری شده ام درقفست

                               از غم  دوری تو یکه  و تنها گشتم

روزها درنظرم بود سیاه و تاریک

                               مهربان چشم تورا دیدم  وبینا گشتم

باده ی عشق تو را از دو لبت نوشیدم

                              بین حوران جهان مست توزیبا گشتم

دین ودل باختم و گوشه نشین تو شدم

                                  بهر دیدار رخت غرق  تمنا گشتم

تو نسیبه دل من گشتی ومن عاشق تو

                                تو شد ی ماه  منو من شه دنیا گشتم



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 7:2 عصر شنبه 88/2/26
نوشته های دیگران ( )

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!

ومن شمع می سوزم  ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!

کسی حال من تنها نمی پرسد

ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 6:55 عصر شنبه 88/2/26
نوشته های دیگران ( )

- عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:54 عصر شنبه 88/2/26
نوشته های دیگران ( )

دختری کنجکاو میپرسید:  ایها الناس عشق یعنی چه؟

  دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه

  مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست

  پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است

  رهروی گفت: کوچه ای بن بست

  سالکی گفت: راه پر خم و پیچ

  در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ

  دلبری گفت: شوخی لوسی است

  تاجری گفت: عشق کیلو چند؟

  مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند

  شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه

  عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه

  شیخ گفتا: گناه بی بخشش

  واعظی گفت: واژه بی معناست

  زاهدی گفت: طوق شیطان است

  واعظی گفت: واژه بی معناست

  زاهدی گفت: طوق شیطان است

  محتسب گفت: منکر عظماست

  قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت

  جاهلی گفت: عشق را عشق است

  پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت

  رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است

  دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست

  چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
   طفل معصوم با خودش می گفت:
من فقط یک سوال پرسیدم!

 



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:39 عصر شنبه 88/2/26
نوشته های دیگران ( )

در زمان های قدیم پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را جایی مخفی کرد.بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.بسیاری هم غرو لند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد.حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است...و با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط جاده بر نمی داشت.نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود نزدیک سنگ شد.بارهایش را روی زمینگذاشت و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.ناگهان کیسه ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیداکرد.پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی باشد.




کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:35 صبح جمعه 88/2/25
نوشته های دیگران ( )



 

نقاشی زیبای مادر و دختر----نقاشی زیبا از مادر و دخترش که در حال ورق زدن کتاب با لبخندی ملیح که سرشار از عطوفت و مهر مادرانه است - این اثر بدیع و زیبا کار هنرمند خوب و پر افتخار ایرانی مهرداد جمشیدی است - تقدیم به همه مادران و دختران خوب ایرانی

چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا پسر کوچکی با عجله لباس هایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند.مادر وحشت زده به طرفدریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد.پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود صدای فریادهای مادر را شنید.به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سرتمساح زد و او را کشت.پسر را سریع به بیمارستان رساندند.دو ماه گذشت تا پسر بهبود نسبی بیابد.پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.خبر نگاری که باکودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد.سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:این زخم ها را دوست دارم!!این ها خراش های عشق مادرم هستند.



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:34 صبح جمعه 88/2/25
نوشته های دیگران ( )

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که
کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:6 صبح جمعه 88/2/25
نوشته های دیگران ( )

نابینا و ماه
نابینا به ماه گفت: دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چه طوری؟ تو که نمی بینی .
ــ نابینا گفت: چون نمی بینمت دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چرا؟
ــ نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم.


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:59 عصر پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )

داستان کوتاه راه‌زنان

شبی راه‌زنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی ؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.

رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راه‌زنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمیست ؟؟؟ رئیس پاسخ داد : خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذرفتید پس حق اعتراض ندارید…


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:56 عصر پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >