شعر و داستان
آنطوری که می توانی باشی
نقاش دوره گردی برای یافتن چند نمونه کاری در یکی از روستاهای بین راه توقف می کند. یکی از نخستین مشتریان او مرد مستی بود که علیرغم صورت کثیف نتراشیده و لباس های گل آلود، با وقار و متانتی که در خود سراغ داشت، مقابل نقاش می نشیند.
پس از آنکه نقاش بیشتر از معمول بر روی چهر? او کار می کند، تابلو را از روی سه پایه بر می دارد و به طرف او دراز می کند.
مرد مست هاج و واج، به مرد خوش لباس و خوش روی تابلو نگاه می کند و می گوید:" این که من نیستم."
نقاش پاسخ می دهد:" من شما را آنطور که می توانید باشید، کشیده ام."
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 7:25 عصر سه شنبه 88/2/8
نوشته های دیگران ( )
گنجشک
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نیاز خواهد کرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک غمگین و افسرده بود ولی باز هم هیچ نگفت ! اما خدا لب به سخن گشود :
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست" ؟ گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان سهمگین و بی موقع چه بود؟
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر افکندند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک، خیره در خدایی خدا، مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ؛ ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت، گویی حسی عجیب وجودش را دگرگون می کرد.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 7:23 عصر سه شنبه 88/2/8
نوشته های دیگران ( )
نیازمندی به در خانه شخصی رفت که در کمک کردن به مستمندان و یاری ضعیفان زبانزد بود.
آن شخص به نیازمند گفت:
من تنها به نابینایان کمک می کنم در حالی که تو نابینا نیستی !!!
نیازمند گفت:
ولی نابینای واقعی من هستم که بارگاره پر مِهر و برکت خداوند کریم را نادیده گرفتم و به در خانه تو آمدم !!!
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 7:21 عصر سه شنبه 88/2/8
نوشته های دیگران ( )
در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت سالهای جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا میگذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید. آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی. پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟ زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم. پسرک گفت: مطمئن بودم با او نسبتی دارید...
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 7:19 عصر سه شنبه 88/2/8
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 7:5 عصر سه شنبه 88/2/8
نوشته های دیگران ( )
سفری به روستا
روزی از روزها، پدری از یک خانواده بسیار ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست، چگونه زندگی میکنند.
آنان دو روز و دو شب را در مزرعه خانوادهای بسیار فقیر، سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند.
در نیمههای راه، پدر از فرزند پرسید:
«خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟»
پسر جواب داد: «خیلی خوب بود پدر.»
پدر پرسید:
«پسرم آیا دیدی، مردم فقیر چگونه زندگی میکنند؟»
پسر گفت: «بله دیدم…»
پدر دوباره پرسید:
«بگو ببینم، از این سفر چه آموختی؟»
پسر چنین پاسخ داد:
«من دیدم که ما در خانه خود یک سگ داریم، و آنان چهار سگ داشتند. ما استخری داریم که تا نیمههای باغمان طول دارد و آنان برکهای دارند که پایانی ندارد؛ ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کردهایم؛ اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانهمان ادامه دارد، اما ایوان آنان که تا افق گسترده است. ما قطه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی میکنیم، اما آنان کشتزارهایی دارند که انتهای آنها دیده نمیشود. ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت میکنند، اما آنان خود به دیگران خدمت میکنند. ما غذای مصرفیمان را خریداری میکنیم، اما آنان غذایشان را خود تولید میکنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند؛ اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.»
آن پسر، همچنان سخن میگفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر، سپس افزود: «متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم.»
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 6:43 عصر سه شنبه 88/2/8
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:15 صبح دوشنبه 88/2/7
نوشته های دیگران ( )
به نام خدا
استاد شاگردان را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود . بعد از یک پیاده روی طولانی همه
خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند.
استاد به هر یک از آن ها لیوانی آب داد و از آن ها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون
لیوان بریزند . شاگردان هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند اب را بنوشند چون خیلی شور
بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آن ها خواست از آب چشمه بنوشند و همه از آب
گوارای چیمه نوشیدند. استاد پرسید آیا آب چشمه هم شور بود؟ و همه گفتند نه. آب بسیار خوش
طعمی بود.
استاد گفت رنج هایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است
نه کمتر و نه بیشتر . این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید یا چشمه که بتوانید رنج ها را در
خود حل کنید . پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید.
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:7 صبح دوشنبه 88/2/7
نوشته های دیگران ( )
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان ازخیابان کم رفت و آمدی می
گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب
کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که
اتومبیلش صدمه ی زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند...
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو? جایی که برادر فلجش از روی
صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت :این جا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.هر چه منتظر ایستادم و از
رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش به زمین افتاده و من زور
برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم. مرد متاثر شد و به فکر فرو
رفت...برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند? سوار ماشینش شد و به راه افتاد...
************
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما به
طرفتان پاره آجر پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه میکند و قلب ما حرف می زند. اما بعضی
اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم? او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب
کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:4 صبح دوشنبه 88/2/7
نوشته های دیگران ( )
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان ازخیابان کم رفت و آمدی می
گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب
کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که
اتومبیلش صدمه ی زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند...
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو? جایی که برادر فلجش از روی
صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت :این جا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.هر چه منتظر ایستادم و از
رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش به زمین افتاده و من زور
برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم. مرد متاثر شد و به فکر فرو
رفت...برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند? سوار ماشینش شد و به راه افتاد...
************
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما به
طرفتان پاره آجر پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه میکند و قلب ما حرف می زند. اما بعضی
اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم? او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب
کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:4 صبح دوشنبه 88/2/7
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
34
:: بازدید دیروز ::
4
:: کل بازدیدها ::
89856
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::