سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان


داستان کوتاه نوشته روی دیوار


مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:53 عصر پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )

 

 

داستان کوتاه قلب جغد پیر شکست
 


جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:50 عصر پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )

داستان کوتاه فقط برای چند لحظه خودتونو اونجا ببینید..

فقط برای چند لحظه خودتونو اونجا ببینید..
چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:50 عصر پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )

پسر کوچکی وارد داروخانه شد, کارتنی را به سمت تلفن هل داد.روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول داروخانه متوجه پسر بود . به مکالماتش گوش داد.پسرک پرسید:خانم, می توانم خواهش کنم که کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد:کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.
پسرک گفت:خانم , من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد.زن در جوابش گفت:از کار این فرد کاملا راضی ام.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد:من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برای تان جارو می کنم, در این صورت شما در یک شنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخ منفی داد.
پسرک در حالی که
لبخندی بر لب داشت, گوشی را گذاشت.
مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:پسر از رفتارت خوشم می آید;
به خاطر اینکه روحیه ی خاص و خوبی داری,دوست دارم به تو پیشنهاد بدهم.
پسر جوان جواب داد:نه ممنون ,من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم, من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:2 صبح پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )

* شاید کسی را که با او خندیده اید فراموش کنید اما کسی را که با او گریستید هرگز فراموش نخواهید کرد.


* غم و شادی در یک خانه زندگی می کنند به آهستگی شادی کن تا غم بیدار نشود.

 

* هرگز به کسی نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن داری... هرگز به کسی محبت نکن وقتی قصد شکستن قلبش را داری... هرگز قلبی را قفل نکن وقتی کلیدش را نداری.


*یک بچه همواره می تواند سه چیز به یک آدم بزرگ بیاموزد :

?- شاد بودن بدون دلیل.

?-  دائم به کاری مشغول بودن.

?- تقاضا کردن آنچه با تمام وجود می خواهد.



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:50 صبح پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )

یک روز بارانی

 

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت.

آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او  

داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و  

نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه  

بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته  

است.  

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا  

هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او  

گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را  

باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این

استفاده کنم.

هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی

زانو زد و گفت: “خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه  

به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای

بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد …!  

زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟  

زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم  

ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توام در ماشین را باز کنم.  

مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟  

زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز  

کرد.  

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: “خدایا متشکرم”  

سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.  

مرد سرش را برگرداند و گفت: “نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد  

اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام.”  

خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!  

زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او

خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود.  

فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که   

روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:40 صبح پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کمک دختری به مادرش
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:50 عصر دوشنبه 88/2/21
نوشته های دیگران ( )

روزی مردی , عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد , اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .
رهگذری او را دید و پرسید:"برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی" .
مرد پاسخ داد:"این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم" .

چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟

عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند.

******************************************************************************************************************

آقای جَک رفته بود استخدام بشود ، صورتش را شش تیغه کرده بود و کروات تازه اش را به گردنش بسته بود ، لباس پلو خوری اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش های مدیر شرکت جواب بدهد.اقای مدیر شرکت بجای اینکه ،آقای جک را سین جین بکند ، یک ورق کاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یک سئوال پاسخ بدهد. سئوال این بود:
شما در یک شب بسیار سرد و طوفانی ، در جاده ای خلوت رانندگی میکنید ، ناگهان متوجه میشوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس ، به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا میکنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بیاید و آنها سوار شوند.
یکی از آنها پیره زن بیماری است که اگر هر چه زودتر کمکی به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظی را بخواند.
دومین نفر، صمیمی ترین و قدیمی ترین دوست شما است که حتی یک بار جان شما را از مرگ نجات داده است.
اما نفر سوم دختر خانم بسیار زیبا و جذابی است که زن رویایی شما می باشد و شما همواره آرزو داشتید او را در کنار خود داشته باشید .

حال اگر اتوموبیل شما فقط یک جای خالی داشته باشد ، شما از میان سه نفر کدامیک را سوار ماشین تان می کنید؟؟؟

پیر زن بیمار؟؟ دوست قدیمی؟؟ یا آن دختر زیبا را ؟؟

جوابی که آقای جک به مدیر شرکت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضی، برنده شود و به استخدام شرکت درآید.
و اما پاسخ آقای جک:
آقای جک گفت: من سوییچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمی ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار کند.




کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:33 عصر دوشنبه 88/2/21
نوشته های دیگران ( )

 
تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟


*************************************************************************************************
با همه? بی‌سر و سامانی‌ام باز به دنبال پریشانی‌ام
طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی‌ام
دل‌خوش گرمای کسی نیستم آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام
آمده‌ام با عطش سال‌ها تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام
ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی‌ام
خوب‌ترین حادثه می‌دانمت خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟
حرف بزن! ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی‌ام
حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست تشنه? یک صحبت طولانی‌ام
ها به کجا می‌کشی‌ام خوب من ها نکشانی به پشیمانی‌ام

*************************************************************************************************
هر چه زیباست مرا یاد تو می اندازد
آن که بیناست مرا یاد تو می اندازد
تو که نزدیک تر از من به منی می دانی
دل که شیداست مرا یاد تو می اندازد
هر زمان نغمه ی عشقی است که من می شنوم
از تو گویاست ، مرا یاد تو می اندازد
دیگران هر چه بخواهند بگویند که عشق
بی کم و کاست مرا یاد تو می اندازد
ساعتی نیست فراموش کنم یاد تو را
غم که با ماست مرا یاد تو می اندازد
*************************************************************************************************
شد دفتر شعرم از تو سرشار ایدوست
بوی تو ز هر واژه پدیدار ایدوست

هر نقطه و سطر و جمله ی دفتر من
دارد اثرت زیاد و بسیار ایدوست

 


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:36 صبح یکشنبه 88/2/20
نوشته های دیگران ( )

هیچ کس


اسم خودش رو گذاشته بود هیچ کس... آخه فکر می کرد هیچکی آدم حسابش نمی کنه... فکر می کرد واسه هیچ کس و هیچ چیزی مفید نیست... عصرا می رفت دم در ورودی پارک و بساط کتابهاش رو پهن می کرد... خودش هم می نشست پشت بساط و سرش تو یکی از اون کتابها فرو می رفت... عاشق رمانهای ایرانی بود... خودش رو می ذاشت جای قهرمانهای داستان و غرق یه شخصیت تازه می شد... یه روز می شد یه جوون با شمشیر طلایی و گاهی هم می شد یه شاهزاده که هر دختری منتظر رسیدنشه... اون روز هم مثل همیشه غرق کتاب بود که صدای یه زن اون رو از دنیای خیال بیرون کشید:
ـ ببخشید آقا این کتاب فروغ فرخزاد چنده؟
- کتاب فروغ؟... هان بله... دو هزار تومنه .
ـ از این کتاب فقط همین یه دونه هست؟
- یه دونه؟... بله... همین یه دونه است .
ـ راستش من الان پول همراهم نیست... به این کتاب هم نیاز ضروری دارم... می شه این رو ببرم فردا پولش رو بیارم؟
- فردا؟!...
ـ بله من هر روز همین ساعت میام اینجا و هر روز هم شما رو می بینم... می تونم این ساعتم رو بذارم پیشتون ضمانت .
و ساعت رو از دستش در آورد و داد دست اون جوون بدون نام... هاج و واج مونده بود... ساعت رو گرفت و زن بدون به زبون آوردن کلمه دیگه ای وارد پارک شد... به ساعت نگاه کرد... ساعت ? بعد از ظهر بود... چه چشمهایی داشت...
---------------------------------
ساعت ? و ? دقیقه شده و اون هنوز نیومده... خیلی نگران شده... دلش بی تاب اون نگاهه... به جای اینکه خیره بشه به صفحات کتاب غرق شده تو دنیای اون ساعت نقره ای و صاحبش که چه نگاهی داشت... فکر می کرد زیر قولش زده... دیروز یه دختری همراهش بود که حالا اون طرف ایستاده بود... دوست داشت بره ازش سراغ اون چشما رو بگیره ولی روش نمی شد...
-----------------------------------
حالا یک هفته بود که دیگه دستاش صفحات هیچ کتابی رو ورق نمی زد... یه ساعت نقره ای توی دستاش و چشمای نگرونش به راهی که ممکن بود هر لحظه از اون طرف صاحب ساعت از راه برسه و امانتیش رو پس بگیره... فکر نگاه دختر راحتش نمی ذاشت... فکر می کرد اگر اسم خودش هیچ کسه اسم اون باید همه کس باشه... همه دنیاش شده بود... دوست دختر رو اون طرف خیابون دید... دلش رو زد به دریا و محکم و راسخ رفت جلو... دستاش لرزید...
- ببخشید خانم!...
ـ بله؟!... کاری داشتین؟
- بله... راستش یک هفته پیش شما با خانمی اومدین پیش من و اون خانم از من کتاب فروغ فرخزاد رو خرید و به جای پول این ساعت رو پیش من ضمانت گذاشت...
و ساعت رو داد دست دختر... دختر نگاهی به ساعت انداخت و آهی از ته دل کشید... بعد گفت:
ـ خوب حالا شما پولتون رو می خواین؟
- نه من می خواستم اگه می شه اون خانم رو ببینم و این امانتی رو پسشون بدم .
دختر آهی از ته دل کشید و گفت:
ـ بهتره این امانتی پیش خودتون بمونه یادگاری... اون روز دنیا برای همیشه از پیش ما رفت و تو یه نامه وصیت کرده بود که کتاب فروغ رو توی قبرش بذارن... راستی یه نامه هم برای کسی که ساعت دست اونه گذاشته... فکر کنم باید مال شما باشه... فردا براتون می یارمش .
------------------------------------
ساعت ? بعد از ظهر بود... دختر از راه رسید نامه رو داد دستش و رفت... پاکت رو باز کرد توش دو هزارتومن بود و یه ورق کاغذ... روش نوشته بود:
اونقدر غرق اون کتابها بودی که هرگز نگاه عاشقم رو ندیدی .
و امضا کرده بود:‌ هیچ کس

بهتش زده بود... چطور می شد دنیا تبدیل به هیج کس بشه و اون که هیچ کس بود تبدیل به دنیای یک دختر... از اون روز به بعد دیگه هرگز نگاهش غرق هیچ کتابی نشد و تا آخر عمر با خیال اون نگاه زندگی کرد...
 
 
 
*یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!


افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"

خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:38 عصر شنبه 88/2/19
نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >