شعر و داستان
| |
|
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:53 عصر پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )
| |
|
|
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:50 عصر پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )
| |
|
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:50 عصر پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:2 صبح پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )
* غم و شادی در یک خانه زندگی می کنند به آهستگی شادی کن تا غم بیدار نشود.
* هرگز به کسی نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن داری... هرگز به کسی محبت نکن وقتی قصد شکستن قلبش را داری... هرگز قلبی را قفل نکن وقتی کلیدش را نداری.
*یک بچه همواره می تواند سه چیز به یک آدم بزرگ بیاموزد :
?- شاد بودن بدون دلیل.
?- دائم به کاری مشغول بودن.
?- تقاضا کردن آنچه با تمام وجود می خواهد.
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:50 صبح پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )
یک روز بارانی
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت.
آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او
داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و
نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه
بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته
است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا
هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او
گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را
باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این
استفاده کنم.
هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی
زانو زد و گفت: “خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه
به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای
بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد …!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم
ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توام در ماشین را باز کنم.
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟
زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز
کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: “خدایا متشکرم”
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: “نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد
اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام.”
خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!
زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او
خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود.
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که
روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:40 صبح پنج شنبه 88/2/24
نوشته های دیگران ( )
کمک دختری به مادرش
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:50 عصر دوشنبه 88/2/21
نوشته های دیگران ( )
روزی مردی , عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد , اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .
رهگذری او را دید و پرسید:"برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی" .
مرد پاسخ داد:"این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم" .
چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند.
******************************************************************************************************************
آقای جَک رفته بود استخدام بشود ، صورتش را شش تیغه کرده بود و کروات تازه اش را به گردنش بسته بود ، لباس پلو خوری اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش های مدیر شرکت جواب بدهد.اقای مدیر شرکت بجای اینکه ،آقای جک را سین جین بکند ، یک ورق کاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یک سئوال پاسخ بدهد. سئوال این بود:
شما در یک شب بسیار سرد و طوفانی ، در جاده ای خلوت رانندگی میکنید ، ناگهان متوجه میشوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس ، به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا میکنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بیاید و آنها سوار شوند.
یکی از آنها پیره زن بیماری است که اگر هر چه زودتر کمکی به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظی را بخواند.
دومین نفر، صمیمی ترین و قدیمی ترین دوست شما است که حتی یک بار جان شما را از مرگ نجات داده است.
اما نفر سوم دختر خانم بسیار زیبا و جذابی است که زن رویایی شما می باشد و شما همواره آرزو داشتید او را در کنار خود داشته باشید .
حال اگر اتوموبیل شما فقط یک جای خالی داشته باشد ، شما از میان سه نفر کدامیک را سوار ماشین تان می کنید؟؟؟
پیر زن بیمار؟؟ دوست قدیمی؟؟ یا آن دختر زیبا را ؟؟
جوابی که آقای جک به مدیر شرکت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضی، برنده شود و به استخدام شرکت درآید.
و اما پاسخ آقای جک:
آقای جک گفت: من سوییچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمی ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار کند.
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:33 عصر دوشنبه 88/2/21
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:36 صبح یکشنبه 88/2/20
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:38 عصر شنبه 88/2/19
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
20
:: بازدید دیروز ::
4
:: کل بازدیدها ::
89842
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::