شعر و داستان
نیازمندی به در خانه شخصی رفت که در کمک کردن به مستمندان و یاری ضعیفان زبانزد بود.
آن شخص به نیازمند گفت:
من تنها به نابینایان کمک می کنم در حالی که تو نابینا نیستی !!!
نیازمند گفت:
ولی نابینای واقعی من هستم که بارگاره پر مِهر و برکت خداوند کریم را نادیده گرفتم و به در خانه تو آمدم !!!
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 7:21 عصر سه شنبه 88/2/8
نوشته های دیگران ( )
در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت سالهای جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا میگذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید. آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی. پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟ زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم. پسرک گفت: مطمئن بودم با او نسبتی دارید...
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 7:19 عصر سه شنبه 88/2/8
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 7:5 عصر سه شنبه 88/2/8
نوشته های دیگران ( )
سفری به روستا
روزی از روزها، پدری از یک خانواده بسیار ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست، چگونه زندگی میکنند.
آنان دو روز و دو شب را در مزرعه خانوادهای بسیار فقیر، سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند.
در نیمههای راه، پدر از فرزند پرسید:
«خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟»
پسر جواب داد: «خیلی خوب بود پدر.»
پدر پرسید:
«پسرم آیا دیدی، مردم فقیر چگونه زندگی میکنند؟»
پسر گفت: «بله دیدم…»
پدر دوباره پرسید:
«بگو ببینم، از این سفر چه آموختی؟»
پسر چنین پاسخ داد:
«من دیدم که ما در خانه خود یک سگ داریم، و آنان چهار سگ داشتند. ما استخری داریم که تا نیمههای باغمان طول دارد و آنان برکهای دارند که پایانی ندارد؛ ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کردهایم؛ اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانهمان ادامه دارد، اما ایوان آنان که تا افق گسترده است. ما قطه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی میکنیم، اما آنان کشتزارهایی دارند که انتهای آنها دیده نمیشود. ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت میکنند، اما آنان خود به دیگران خدمت میکنند. ما غذای مصرفیمان را خریداری میکنیم، اما آنان غذایشان را خود تولید میکنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند؛ اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.»
آن پسر، همچنان سخن میگفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر، سپس افزود: «متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم.»
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 6:43 عصر سه شنبه 88/2/8
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:15 صبح دوشنبه 88/2/7
نوشته های دیگران ( )
به نام خدا
استاد شاگردان را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود . بعد از یک پیاده روی طولانی همه
خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند.
استاد به هر یک از آن ها لیوانی آب داد و از آن ها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون
لیوان بریزند . شاگردان هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند اب را بنوشند چون خیلی شور
بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آن ها خواست از آب چشمه بنوشند و همه از آب
گوارای چیمه نوشیدند. استاد پرسید آیا آب چشمه هم شور بود؟ و همه گفتند نه. آب بسیار خوش
طعمی بود.
استاد گفت رنج هایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است
نه کمتر و نه بیشتر . این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید یا چشمه که بتوانید رنج ها را در
خود حل کنید . پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید.
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:7 صبح دوشنبه 88/2/7
نوشته های دیگران ( )
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان ازخیابان کم رفت و آمدی می
گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب
کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که
اتومبیلش صدمه ی زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند...
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو? جایی که برادر فلجش از روی
صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت :این جا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.هر چه منتظر ایستادم و از
رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش به زمین افتاده و من زور
برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم. مرد متاثر شد و به فکر فرو
رفت...برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند? سوار ماشینش شد و به راه افتاد...
************
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما به
طرفتان پاره آجر پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه میکند و قلب ما حرف می زند. اما بعضی
اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم? او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب
کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:4 صبح دوشنبه 88/2/7
نوشته های دیگران ( )
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان ازخیابان کم رفت و آمدی می
گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب
کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که
اتومبیلش صدمه ی زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند...
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو? جایی که برادر فلجش از روی
صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت :این جا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.هر چه منتظر ایستادم و از
رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش به زمین افتاده و من زور
برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم. مرد متاثر شد و به فکر فرو
رفت...برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند? سوار ماشینش شد و به راه افتاد...
************
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما به
طرفتان پاره آجر پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه میکند و قلب ما حرف می زند. اما بعضی
اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم? او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب
کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:4 صبح دوشنبه 88/2/7
نوشته های دیگران ( )
استاد بزرگی در بستر مرگ بود و شاگردانش به دور او حلقه زده بودند. یکی از شاگردان از او
پرسید :استاد در طول زندگی چه کسی استاد شما بوده است؟ او جواب داد من هزاران استاد داشته ام
و اگر بخواهم اسم آن ها را به شما بگویم? ماه ها طول خواهد کشید ولی می توانم سه نفر از استادانم
را به شما معرفی کنم? یکی از آن ها یک سارق بود. در یکی از سفرهایم نیمه شب به دهکده ای
رسیدم و همه جا در خاموشی فرو رفته بود. هیچ کسی در دهکده نبود وقتی از کوچه ها عبور می کردم
مردی را دیدم که در حال سوراخ کردن دیوار یک خانه بود. از او پرسیدم آیا جایی را سراغ دارد که من
بتوانم شب را آن جا استراحت کنم؟ او جواب داد:در این موقع شب این کار ممکن نیست ولی می توانی
پیش من بمانی البته اگر بتوانی با یک دزد به سر ببری.
من مدت یک ماه با او بودم? هر شب به من می گفت: حالا من باید به سر کار بروم ? تو در خانه بمان و
دعا کن. و زمانی که بازمی گشت از او می پرسیدم: آیا چیزی به دست آوردی؟ و او جواب میداد: امشب
نه? ولی فردا باز هم سعی می کنم و اگر خدا بخواهد موفق می شوم.او هیچ گاه نا امید نمی شد و
همیشه شاد بود.بعد ها هرگاه در زندگی احساس نا امیدی و شکست می کردم به یاد آن روز می
افتادم و کلام او را تکرار می کردم(( اگر خدا بخواهد فردا اتفاق خوبی خواهد افتاد. ))
دومین استاد من یک سگ بود. روزی برای رفع تشنگی به سمت رودخانه میرفتم? سگی هم که تشنه به
نظر می رسید کنار رودخانه آمد? وقتی به آب نگاه کرد تصویر خودش را در آب دید و ترسید. پارس کرد و از
رودخانه دور شد. ولی چون خیلی تشنه بود دوباره کنار آب آمد. به رغم ترسی که درون وجودش بود
درون آب پرید و تصویرش ناپدید شد و از آن به بعد من همیشه در خاطرم بود که از از هرچی می ترسم
به درون آن بروم. سومین استاد من یک کودک بود. وارد شهری شدم و کودکی را دیدم که شمع
روشنی در دست داشت. او شمعش را به زیارتگاه می برد تا نذرش را ادا کند. به شوخی از او پرسیدم:
آیا آن شمع را خودت روشن کردی؟ و او پاسخ داد: بله. از او پرسیدم قبل از آنکه شمع را روشن کنی آن
را دیده ای? بعد از روشن کردن هم آن را دیده ای? می توانی به من نشان بدهی آن روشنایی از کجا
اومده؟ کودک خندید و شمع را فوت کرد و گفت دیدی که خاموش شد? می توانی به من بگویی که
روشنایی کجا رفت؟ ناگهان تمام باورهایم فرو ریخت و به نادانی خود پی بردم. درست است که من استاد
مشخصی نداشتم ولی این به معنای بی استادی نیست. تمامی مخلوقات جهان استادان من هستند.
ابرها? درختان? پرندگان و گل ها استادان من بودند. من استادی نداشتم ولی میلیون ها مخلوقات جهان
به من درس دادند.
انسان خود ساخته ممکن است استاد مشخصی نداشته باشد ولی توانایی آموختن و باور
آموختن در او زنده است
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:1 صبح دوشنبه 88/2/7
نوشته های دیگران ( )
روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!
کریشنا گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی...
او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.
هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.
عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود. در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!
مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.
کریشنا گفت: درست است. حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید... |
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:51 صبح دوشنبه 88/2/7
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
2
:: بازدید دیروز ::
67
:: کل بازدیدها ::
90161
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::