سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان


روزی به سراغ من آمد و چند شاخه گل سرخ به من داد...

آنقدر خوشحال بود که خودش را در آغوشم انداخت و گفت:

بگو دوستت دارم؟

او را محکم در آغوش گرفتم ولی نگفتم دوستت دارم...

روزی دیگر به سراغم آمد و شاخه گلی به من داد و گفت:

فقط امروز بگو دوستت دارم؟

دستهایش را در دست گرفتم ولی نگفتم دوستت دارم...

چند روزی گذشت و او در بستر بیماری افتاد.

با چند شاخه گل زرد به سراغش رفتم و گفت:

فقط امروز بگو دوستت دارم؟

بوسه ای بر لبانش زدم ولی نگفتم دوستت دارم...

چند روزی گذشت و به سراغش رفتم...

دیدم پارچه ی سفیدی روی صورتش کشیدند...

پارچه را کنار زدم و تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم...

 فریاد زدم:

دوستت دارم... چون اگر وجودت نبود زندگی هم نبود...!!!



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:32 عصر چهارشنبه 88/2/30
نوشته های دیگران ( )


 

کودکی ،دخترکی موقع خواب

سخت پاپیچ پدر بود و از او می پرسید

زندگی چیست؟

پدرش از سر بی صبری گفت:

زندگی یعنی عشق

دخترک با سر پر شوری گفت:

عشق را معنی کن

پدرش داد جواب: بوسه گرم تو بر گونه من

دخترک خنده بر آورد زشوق

گونه های پدرش را بوسید

زان سپس گفت:

پدر... عشق اگر بوسه بود،بوسه هایم همه تقدیم تو باد




کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:17 عصر چهارشنبه 88/2/30
نوشته های دیگران ( )

  از یک عاشقِ شکست خورده پرسیدم:

بزرگ ترین اشتباه؟

گفت: عاشق شدن...

گفتم: بزرگ ترین شکست؟

گفت: شکستِ عشق...

گفتم: بزرگ ترین درد؟

گفت: از چشمِ معشوق افتادن...

گفتم: بزرگ ترین غصه؟

گفت: یک روز چشم های معشوق رو ندیدن...

گفتم: بزرگ ترین ماتم؟

گفت: در عزای معشوق نشستن...

گفتم: قشنگ ترین عشق؟

گفت: شیرین و فرهاد...

گفتم: زیباترین لحظه؟

گفت: در کنارِ معشوق بودن...

گفتم: بزرگ ترین رویا؟

گفت: به معشوق رسیدن...

پرسیدم: بزرگ ترین آرزوت؟

اشک توی چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت:

مرگ....



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:49 عصر چهارشنبه 88/2/30
نوشته های دیگران ( )


 

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
 

شبی مست رفتم اندر ویرانه ای
ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای

 نرم نرمک پیش رفتم در کنار پنجره

تا که دیدم صحنه ی دیوانه ای
پیرمردی کور و فلج درگوشه ای
مادری مات و پریشان همچنان پروانه ای
پسرک از سوز سرما میزند دندان به هم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
پس از ان سوگند خوردم مست نروم بر در خانه ای
تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای

 



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:13 صبح چهارشنبه 88/2/30
نوشته های دیگران ( )

پسرک از پدربزرگ پرسید: پدربزرگ در باره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم! می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام.
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دست بیاوری برای تمام عمر به آرامش می رسی؛
صفت اول: می توانی کارهای بزرگ انجام دهی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. این دست، خداست که همیشه تو را در مسیر اراده اش حرکت می دهد.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود و اثری که از خود به جای می گذارد ظریف تر و باریک تر. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی که باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، تصحیح خطا مهم است.
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جای می گذارد. هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جای می گذارد. پس سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی.


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:23 عصر سه شنبه 88/2/29
نوشته های دیگران ( )

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی .

روز اول ، پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ، همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند ، تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر می شد . او فهمید که کنترل عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخ ها بر دیوار است ...
بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد . او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ، یکی از میخ ها را از دیوار در آورد .
روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت : « پسرم ! تو کار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی . اما به سوراخ های دیوار نگاه کن . دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود . وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی ، آن حرف ها هم چنین آثاری به جای می گذارند . تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری . اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد ؛ آن زخم سر جایش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:19 عصر سه شنبه 88/2/29
نوشته های دیگران ( )

زندگی یک قالی‌ بزرگ‌ است

 

هر هزار سال‌ یک‌ بار فرشته‌ها قالی‌ جهان‌ را در هفت‌ آسمان‌ می‌تکانند، تا گرد و خاک‌ هزار ساله‌اش‌ بریزد و هر بار با خود می‌گویند: "این‌ نیست‌ قالی‌ای‌ که‌ قرار بود انسان‌ ببافد، این‌ فرش‌ فاجعه‌ است ..."

با زمینه‌ سرخ‌ خون‌ و حاشیه‌های‌ کبود معصیت، با طرح‌های‌ گناه‌ و نقش‌ برجسته‌های‌ ستم،

فرشته‌ها گریه‌ می‌کنند و قالی‌ آدم‌ را می‌تکانند و دوباره‌ با اندوه‌ بر زمین‌ پهنش‌ می‌کنند.

رنگ‌ در رنگ، گره‌ در گره، نقش‌ در نقش، قالی‌ بزرگی‌ است‌ زندگی،‌ که‌ تو می‌بافی‌ و من‌ می‌بافم‌، همه‌ بافنده‌ایم، می‌بافیم‌ و نقش‌ می‌زنیم، می‌بافیم‌ و رج‌ به‌ رج‌ بالا می‌بریم، می‌بافیم‌ و می‌گسترانیم.

دار این‌ جهان‌ را خدا برپا کرد، و خدا بود که‌ فرمود: "ببافید"، و آدم‌ نخستین‌ گره‌ را بر پود قالی زندگی‌ زد.

و هر که‌ آمد، گره‌ای‌ تازه‌ زد و رنگی‌ ریخت‌ و طرحی‌ بافت و چنین‌ شد که‌ قالی‌ آدمی‌ رنگ‌ رنگ‌ شد، آمیزه‌ای‌ از زیبایی و نازیبایی، سایه‌ روشنی‌ از گناه‌ و صواب.

گره‌ تو هم تا ابد بر این‌ قالی‌ خواهد ماند، طرح‌ و نقشت‌ نیز، و هزاران سال‌ بعد، آدمیان‌ بر فرشی‌ خواهند زیست‌ که‌ گوشه‌ای‌ از آن‌ را تو بافته‌ای.

کاش‌ گوشه‌ای‌ را که‌ سهم‌ توست، زیباتر ببافی.

************************************************************************************************* 

 

 

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.

مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم". 



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:14 عصر سه شنبه 88/2/29
نوشته های دیگران ( )

عشق توانگری موفقیت

روزی زنی از منزل اش بیرون آمد و دید سه نفر «پیرمرد» با ریش های سفید در مقابل حیاط منزل اش نشسته اند. زن آنها را نشناخت اما با این حال، احساس کرد که آنها گرسنه هستند و به خاطر همین مسئله از آنها دعوت کرد، تا داخل منزل بشوند.
یکی از مردها پرسید؛ که آیا همسر شما داخل منزل هست یاخیر؟
زن پاسخ داد که خیر، همسرم داخل منزل نیست.
آنها پاسخ دادند که نمی توانند وارد منزل شوند تا اینکه همسرزن مراجعت نماید.
غروب شد، وقتی که مرد به خانه بازگشت از زن پرسید: چه اتفاقاتی رخ داده!؟ و زن موضوع را برای او شرح داد.
بعد زن دوباره بیرون از منزل رفت و به آن سه پیرمرد که هنوز در جلوی حیاط منزل نشسته بودند تعارف کرد تا بواسطه ی آمدن همسرش وارد منزل شوند.
یکی از آن سه پیرمرد پاسخ داد که ما نمی توانیم هر سه همزمان وارد منزل شویم؛ او به دوستانش اشاره کرد که او «توانگری و ثروته» دیگری «موفقیت» و من هم «عشق» هستم. اکنون تو به داخل منزل برو و پس از مشورت کردن با همسرت بگو که کدام یک از ما وارد منزل شویم!؟
زن داخل منزل شد و به شوهرش گفت که چه شنیده و شوهر نیز از فرط خوشحالی از خود بی خود شد و گفت: "چه خوب! من می گم که اول «توانگری و ثروت» بیاد تا زندگی ما را در خودش غرق کند.
زن مخالفت کرد و گفت: "عزیزم چرا از «موفقیت» دعوت نکنیم!؟
عروس خانواده در حال گوش دادن حرفهای آنها، در گوشه ای از خانه بود؛ او خودش را داخل بحث انداخت و گفت: "چرا از «عشق» دعوت نکنیم که خانه ی ما را مملو از خودش نکند!؟"
شوهر زن گفت" بهتراست به عقیده ی عروس مان توجه کنیم و از «عشق» دعوت کنیم که وارد منزل ما بشود."
زن به بیرون از خانه رفت و خطاب به آن سه مرد گفت: "کدام یک از شما «عشق» هستید لطفا وارد منزل ما بشوید!؟"
«عشق» بلند شد و شروع کرد به قدم زدن به سمت جلوی درب منزل. دونفر دیگر نیز به دنبال او بلند شدند و راه افتادند.
زن تعجب کرد و به «ثروت» و «موفقیت» گفت: "من تنها از «عشق» دعوت کردم چرا شما درحال داخل شدن هستید!؟"
یکی از آن دو پیرمرد پاسخ داد: "اگر شما «ثروت» یا «موفقیت» را دعوت کرده بودید، دو نفر از ما مجبور بودند که بیرون از منزل بمانند؛ اما زمانی که شما «عشق» را دعوت کردید ما هم باید داخل شویم چرا که هر جایی که «عشق» و «محبت» باشد از پس آن «موفقیت» و «توانگری و ثروت» نیز خواهد آمد."
 



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:6 عصر سه شنبه 88/2/29
نوشته های دیگران ( )

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی .


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:28 صبح سه شنبه 88/2/29
نوشته های دیگران ( )

بچه که بودم اغوش مادرم را دوست داشتم"چون انجا بهترین مکان برای من بود.
بچه
که بودم پول را اصلا نمیشناختم.
بچه
که بودم چیزی به نام فردا را نمیشناختم.
بچه
که بودم فکر میکردم فقط یک حرف است ان هم حرف راست.
بچه
که بودم تنهااز یک چیز بیزار بودم ان هم دادوفریادبود.
بچه
که بودم قهرهایم فقط یک دقیقه طول میکشید.
بچه
که بودم فقط عاشق بودم و از همه چیز لذت میبردم.
بچه
که بودم گریه های من کوتاه بود وخنده هایم بلند
حالا که بزرگ شدم میبینم دنیای
بچگی چه سرمایه بزرگی بوده.
*************************************************************************************************
ای کاش جمله زیبای دوستت دارم!
بی هیچ غرضی بر زبان ها جاری بود
ای کاش از گفتن دوستت دارم،
از ترس سوءتفاهم ها و غلط اندیشی ها باز نمی ایستادیم،
ای کاش محبت را بی هیچ چشمداشتی
حتی چشم داشت محبت،
به او که دوستش داریم هدیه میدادیم
ای کاش،
جمله دوستت دارم
........ را به هوس آلوده نمیکردیم
....... ای کاش




کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:24 صبح سه شنبه 88/2/29
نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >