شعر و داستان
که دلیل تپش های قلبم باشی !
و تو چه ساده شکستی قلبم را ...
و چه آسان بریدی نفسهایم را ...
و چه زود رفتی !
اما بدان ، من هرگز نخواهم گذاشت که امواج رد پاهایت را ببوسند !
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 5:26 عصر یکشنبه 88/3/3
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 5:23 عصر یکشنبه 88/3/3
نوشته های دیگران ( )
من از خدا خواستم ...
من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتی است
من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد
خدا گفت : نه
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت می دهم
خوشبختی به خودت بستگی دارد
من از خدا خواستم تا از درد ها
آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تورا می پیرایم تا میوه دهی
من از خدا خواستم به من چیزیهای دهد تا از زندگی خوشم بیاید
خدا گفت نه
من به تو زندگی میبخشم تا تو از همه ان چیزها لذت ببری
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران همانطور که دوست دارد. دوست داشته باشم
خدا گفت:... سرانجام مطلب گرفتی
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 4:45 عصر یکشنبه 88/3/3
نوشته های دیگران ( )
عشق بدون قید و شرط
داستانی را که می خواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد.
سرباز قبل از اینکه به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: "پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم."
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: "ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم."
پسر ادامه داد: "ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند."
پدرش گفت: "پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند."
پسر گفت: "نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند."
آنها در جواب گفتند: "نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی."
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت!
مهمان
پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: "خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟"
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.
پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود.
پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید.
در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود.
زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:59 عصر شنبه 88/3/2
نوشته های دیگران ( )
درویشی قصه زیر را تعریف می کرد:
یکی بود یکی نبود، مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مُرد همه می گفتند: "به بهشت رفته است؛ آدم مهربانی مثـل او حتما به بهشت می رود."
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود برای همین، استـقبال از او با تشریفات مناسبی انجام نشد.
فرشته ی نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد.
[در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد؛ هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود]
مَرد وارد شد و آنجا ماند...
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی فرشته نگهبان را گرفت و گفت: "این کار شما تروریسم خالص است!"
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: "چه شده؟"
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت: "آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد. حالا در جهنم همه دارند با هم گفت و گو می کنند، یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. جهنم جای این کارها نیست! لطفا این مَرد را پس بگیرید!!"
وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت: "با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند"
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:53 عصر شنبه 88/3/2
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:3 عصر جمعه 88/3/1
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:0 عصر جمعه 88/3/1
نوشته های دیگران ( )
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:36 عصر جمعه 88/3/1
نوشته های دیگران ( )
هدیه تولد
مردی دختر سه ساله ای داشت.
روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گرانترین کاغذ زرورق کتابخانه ی او را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است. مرد، دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را به هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت و خوابید.
روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است. مرد تازه متوجه شد که آن روز، روز تولدش است و دخترش زرورقها رابرای هدیه تولدش مصرف کرده است.
او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد. اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است؛ مرد بار دیگر عصبانی شد و به دخترش گفت که جعبه ی خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داد. اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت که نزدیک به «هزار بوسه» در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت غمگین بود یک بوسه از جعبه بیرون آورد و بداند که دخترش چقدر دوستش دارد!!
تولدت مبارک
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:50 صبح پنج شنبه 88/2/31
نوشته های دیگران ( )
با استخوان پرستوهای مهاجر قلمی ساختم با گلبرگ های بهاری دفتری ساختم با اشک زلال چشمات جوهری ساختم هنگام نوشتن ناگهان نسیمی شروع به وزیدن کرد قلم شکست، دفتر پاره شد، جوهر ریخت و از آنها فقط یک جمله باقی ماند ... دوستت دارم
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:39 صبح پنج شنبه 88/2/31
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
65
:: بازدید دیروز ::
28
:: کل بازدیدها ::
90157
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::