شعر و داستان
روزی به سراغ من آمد و چند شاخه گل سرخ به من داد...
آنقدر خوشحال بود که خودش را در آغوشم انداخت و گفت:
بگو دوستت دارم؟
او را محکم در آغوش گرفتم ولی نگفتم دوستت دارم...
روزی دیگر به سراغم آمد و شاخه گلی به من داد و گفت:
فقط امروز بگو دوستت دارم؟
دستهایش را در دست گرفتم ولی نگفتم دوستت دارم...
چند روزی گذشت و او در بستر بیماری افتاد.
با چند شاخه گل زرد به سراغش رفتم و گفت:
فقط امروز بگو دوستت دارم؟
بوسه ای بر لبانش زدم ولی نگفتم دوستت دارم...
چند روزی گذشت و به سراغش رفتم...
دیدم پارچه ی سفیدی روی صورتش کشیدند...
پارچه را کنار زدم و تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم...
فریاد زدم:
دوستت دارم... چون اگر وجودت نبود زندگی هم نبود...!!!
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:32 عصر چهارشنبه 88/2/30
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
32
:: بازدید دیروز ::
4
:: کل بازدیدها ::
89854
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::