سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان


هیچ کس


اسم خودش رو گذاشته بود هیچ کس... آخه فکر می کرد هیچکی آدم حسابش نمی کنه... فکر می کرد واسه هیچ کس و هیچ چیزی مفید نیست... عصرا می رفت دم در ورودی پارک و بساط کتابهاش رو پهن می کرد... خودش هم می نشست پشت بساط و سرش تو یکی از اون کتابها فرو می رفت... عاشق رمانهای ایرانی بود... خودش رو می ذاشت جای قهرمانهای داستان و غرق یه شخصیت تازه می شد... یه روز می شد یه جوون با شمشیر طلایی و گاهی هم می شد یه شاهزاده که هر دختری منتظر رسیدنشه... اون روز هم مثل همیشه غرق کتاب بود که صدای یه زن اون رو از دنیای خیال بیرون کشید:
ـ ببخشید آقا این کتاب فروغ فرخزاد چنده؟
- کتاب فروغ؟... هان بله... دو هزار تومنه .
ـ از این کتاب فقط همین یه دونه هست؟
- یه دونه؟... بله... همین یه دونه است .
ـ راستش من الان پول همراهم نیست... به این کتاب هم نیاز ضروری دارم... می شه این رو ببرم فردا پولش رو بیارم؟
- فردا؟!...
ـ بله من هر روز همین ساعت میام اینجا و هر روز هم شما رو می بینم... می تونم این ساعتم رو بذارم پیشتون ضمانت .
و ساعت رو از دستش در آورد و داد دست اون جوون بدون نام... هاج و واج مونده بود... ساعت رو گرفت و زن بدون به زبون آوردن کلمه دیگه ای وارد پارک شد... به ساعت نگاه کرد... ساعت ? بعد از ظهر بود... چه چشمهایی داشت...
---------------------------------
ساعت ? و ? دقیقه شده و اون هنوز نیومده... خیلی نگران شده... دلش بی تاب اون نگاهه... به جای اینکه خیره بشه به صفحات کتاب غرق شده تو دنیای اون ساعت نقره ای و صاحبش که چه نگاهی داشت... فکر می کرد زیر قولش زده... دیروز یه دختری همراهش بود که حالا اون طرف ایستاده بود... دوست داشت بره ازش سراغ اون چشما رو بگیره ولی روش نمی شد...
-----------------------------------
حالا یک هفته بود که دیگه دستاش صفحات هیچ کتابی رو ورق نمی زد... یه ساعت نقره ای توی دستاش و چشمای نگرونش به راهی که ممکن بود هر لحظه از اون طرف صاحب ساعت از راه برسه و امانتیش رو پس بگیره... فکر نگاه دختر راحتش نمی ذاشت... فکر می کرد اگر اسم خودش هیچ کسه اسم اون باید همه کس باشه... همه دنیاش شده بود... دوست دختر رو اون طرف خیابون دید... دلش رو زد به دریا و محکم و راسخ رفت جلو... دستاش لرزید...
- ببخشید خانم!...
ـ بله؟!... کاری داشتین؟
- بله... راستش یک هفته پیش شما با خانمی اومدین پیش من و اون خانم از من کتاب فروغ فرخزاد رو خرید و به جای پول این ساعت رو پیش من ضمانت گذاشت...
و ساعت رو داد دست دختر... دختر نگاهی به ساعت انداخت و آهی از ته دل کشید... بعد گفت:
ـ خوب حالا شما پولتون رو می خواین؟
- نه من می خواستم اگه می شه اون خانم رو ببینم و این امانتی رو پسشون بدم .
دختر آهی از ته دل کشید و گفت:
ـ بهتره این امانتی پیش خودتون بمونه یادگاری... اون روز دنیا برای همیشه از پیش ما رفت و تو یه نامه وصیت کرده بود که کتاب فروغ رو توی قبرش بذارن... راستی یه نامه هم برای کسی که ساعت دست اونه گذاشته... فکر کنم باید مال شما باشه... فردا براتون می یارمش .
------------------------------------
ساعت ? بعد از ظهر بود... دختر از راه رسید نامه رو داد دستش و رفت... پاکت رو باز کرد توش دو هزارتومن بود و یه ورق کاغذ... روش نوشته بود:
اونقدر غرق اون کتابها بودی که هرگز نگاه عاشقم رو ندیدی .
و امضا کرده بود:‌ هیچ کس

بهتش زده بود... چطور می شد دنیا تبدیل به هیج کس بشه و اون که هیچ کس بود تبدیل به دنیای یک دختر... از اون روز به بعد دیگه هرگز نگاهش غرق هیچ کتابی نشد و تا آخر عمر با خیال اون نگاه زندگی کرد...
 
 
 
*یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!


افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"

خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:38 عصر شنبه 88/2/19
نوشته های دیگران ( )