سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان


دیوار شیشه ای برای باورهایمان نسازیم.


یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد...

اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد .

تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیک تر که غذای مورد علاقه ماهی بزرگه بود.

ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد.... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد ، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.

بالاخره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه غیر ممکنه.

دانشمند شیشه وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد. اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت.

می دانید چرا؟

اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت ، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود ، باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی.

ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم ، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.


یک خاطره ، یک راز و یک هدیه


روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند .
یک شب به منزل فردی ثروتمند رسیدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجاسپری کنند . آن خانواده بسیار بی ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان شب را سپری کنند و در عوض آنها را به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند .
آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در درون دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمیر و درست کرد. فرشته کوچکتر پرسید : چرا سوراخ دیوار را تعمیر کردی .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : همیشه چیزهایی را که میبینیم آنچه نیست که به نظر می آید .
فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تاشب به نزدیکی یک کلبه متعلق به یک زوج کشاورز رسیدند . و از صاحبخانه خواستند تااجازه دهند شب را آنجا سپری کنند.
زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود با مهربانی کامل جواب مثبت دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آندو فرشته در اتاق آنها و روی تخت انها بخوابند وخودشان روی زمین سرد خوابیدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و زن کشاورز از خواب بیدارشد و دید آندو غرق در گریه می باشند . جلوتر رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین افتاده و مرده .
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فریاد زد : چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد . تو به خانواده اول که همه چیز داشتند کمک کردی و دیوارسوراخ آنها را تعمیر کردی ولی این خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو بمیرد.
فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد :
چیزها آنطور که دیده میشوند به نظر نمی آید.
فرشته کوچک فریاد زد : یعنی چه من نمیفهمم.
فرشته بزرگ گفت : هنگامی که در زیر زمین منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوارگنجی وجود دارد و چون دیدم که آن مرد به دیگران کمک نمی کند و از آنچه دارد در راه کمک استفاده نمی کند پس سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا آنها گنج را پیدانکنند .
دیشب که در اتاقخواب این زوج خوابیده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن، گاو را پیشنهاد و قربانی کردم .
چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی آیند .



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:15 عصر شنبه 88/2/19
نوشته های دیگران ( )