روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.
*مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ، بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !
*چهار شمع به آهستگی می سوختند،در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می رسید
------------------------------------------------------------------
شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم،هیچ کسی نمی تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی
می میرم.......سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.
------------------------------------------------------------------
شمع دوم گفت:من ایمان واعتقاد هستم،ولی برای بیشتر آدم ها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود
ندارد که دیگرروشن بمانم.........سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت
------------------------------------------------------------------
شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم،انسان ها من را در حاشیه
زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند،آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق
بورزند..............طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد
------------------------------------------------------------------
ناگهان کودکی وارد اتاق شدو سه شمع خاموش را دید،گفت:چرا شما خاموش شده اید،همه انتظار دارند که شما تا
آخرین لحظه روشن بمانید.........سپس شروع به گریه کرد...........پــــــــس
------------------------------------------------------------------
شمع چهارم گفت:نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم،مـن
امـــید هستم
------------------------------------------------------------------
با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید.....کودک شمع امید را برداشت و بقیهَ شمع ها را روشن کرد
------------------------------------------------------------------
نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود
------------------------------------------------------------------
هر یک از ما در این صورت می توانیم امید،ایمان،آرامش و عشق را در خود
زنده نگه داریم
------------------------------------------------------------------
آری...
تا شقایق هست زندگی باید کرد...!
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:58 صبح شنبه 88/2/19
نوشته های دیگران ( )
لیست کل یادداشت های این وبلاگ