شعر و داستان
سفری به روستا
روزی از روزها، پدری از یک خانواده بسیار ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست، چگونه زندگی میکنند.
آنان دو روز و دو شب را در مزرعه خانوادهای بسیار فقیر، سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند.
در نیمههای راه، پدر از فرزند پرسید:
«خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟»
پسر جواب داد: «خیلی خوب بود پدر.»
پدر پرسید:
«پسرم آیا دیدی، مردم فقیر چگونه زندگی میکنند؟»
پسر گفت: «بله دیدم…»
پدر دوباره پرسید:
«بگو ببینم، از این سفر چه آموختی؟»
پسر چنین پاسخ داد:
«من دیدم که ما در خانه خود یک سگ داریم، و آنان چهار سگ داشتند. ما استخری داریم که تا نیمههای باغمان طول دارد و آنان برکهای دارند که پایانی ندارد؛ ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کردهایم؛ اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانهمان ادامه دارد، اما ایوان آنان که تا افق گسترده است. ما قطه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی میکنیم، اما آنان کشتزارهایی دارند که انتهای آنها دیده نمیشود. ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت میکنند، اما آنان خود به دیگران خدمت میکنند. ما غذای مصرفیمان را خریداری میکنیم، اما آنان غذایشان را خود تولید میکنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند؛ اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.»
آن پسر، همچنان سخن میگفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر، سپس افزود: «متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم.»
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 6:43 عصر سه شنبه 88/2/8
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
19
:: بازدید دیروز ::
46
:: کل بازدیدها ::
89887
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::