سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان


روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان ازخیابان کم رفت و آمدی می

گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب

کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که

اتومبیلش صدمه ی زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند...

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو? جایی که برادر فلجش از روی

 صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کندخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar20.sub.ir.

پسرک گفت :این جا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.هر چه منتظر ایستادم و از

 رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش به زمین افتاده و من زور

 کافی برای بلند کردنش ندارمخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar20.sub.ir.

برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنمخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar20.sub.ir. مرد متاثر شد و به فکر فرو

رفت...برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند? سوار ماشینش شد و به راه افتاد...

************

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما به

طرفتان پاره آجر پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه میکند و قلب ما حرف می زند. اما بعضی

اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم? او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب

 کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:4 صبح دوشنبه 88/2/7
نوشته های دیگران ( )