سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان


استاد بزرگی در بستر مرگ بود و شاگردانش به دور او حلقه زده بودند. یکی از شاگردان از او

پرسید :استاد در طول زندگی چه کسی استاد شما بوده است؟ او جواب داد من هزاران استاد داشته ام

 و اگر بخواهم اسم آن ها را به شما بگویم? ماه ها طول خواهد کشید ولی می توانم سه نفر از استادانم

 را به شما معرفی کنم? یکی از آن ها یک سارق بود. در یکی از سفرهایم نیمه شب به دهکده ای

رسیدم و همه جا در خاموشی فرو رفته بود. هیچ کسی در دهکده نبود وقتی از کوچه ها عبور می کردم

 مردی را دیدم که در حال سوراخ کردن دیوار یک خانه بود. از او پرسیدم آیا جایی را سراغ دارد که من

بتوانم شب را آن جا استراحت کنم؟ او جواب داد:در این موقع شب این کار ممکن نیست ولی می توانی

پیش من بمانی البته اگر بتوانی با یک دزد به سر ببریخدمات وبلاگ نویسان جوان             www.bahar20.sub.ir.

من مدت یک ماه با او بودم? هر شب به من می گفت: حالا من باید به سر کار بروم ? تو در خانه بمان و

دعا کن. و زمانی که بازمی گشت از او می پرسیدم: آیا چیزی به دست آوردی؟ و او جواب میداد: امشب

 نه?  ولی فردا باز هم سعی می کنم و اگر خدا بخواهد موفق می شومخدمات وبلاگ نویسان جوان             www.bahar20.sub.ir.او هیچ گاه نا امید نمی شد و

 همیشه شاد بود.بعد ها هرگاه در زندگی احساس نا امیدی و شکست می کردم به یاد آن روز می

افتادم و کلام او را تکرار می کردم(( اگر خدا بخواهد فردا اتفاق خوبی خواهد افتاد. ))

دومین استاد من یک سگ بود. روزی برای رفع تشنگی به سمت رودخانه میرفتم? سگی هم که تشنه به

 نظر می رسید کنار رودخانه آمد? وقتی به آب نگاه کرد تصویر خودش را در آب دید و ترسید. پارس کرد و از

 رودخانه دور شد. ولی چون خیلی تشنه بود دوباره کنار آب آمد. به رغم ترسی که درون وجودش بود

درون آب پرید و تصویرش ناپدید شد و از آن به بعد من همیشه در خاطرم بود که از از هرچی می ترسم

 به درون آن بروم. سومین استاد من یک کودک بود. وارد شهری شدم و کودکی را دیدم که شمع

روشنی در دست داشت. او شمعش را به زیارتگاه می برد تا نذرش را ادا کند. به شوخی از او پرسیدم:

 آیا آن شمع را خودت روشن کردی؟ و او پاسخ داد: بله. از او پرسیدم قبل از آنکه شمع را روشن کنی آن

را دیده ای? بعد از روشن کردن هم آن را دیده ای? می توانی به من نشان بدهی آن روشنایی از کجا

اومده؟ کودک خندید و شمع را فوت کرد و گفت دیدی که خاموش شد? می توانی به من بگویی که

روشنایی کجا رفت؟ ناگهان تمام باورهایم فرو ریخت و به نادانی خود پی بردم. درست است که من استاد

 مشخصی نداشتم ولی این به معنای بی استادی نیست. تمامی مخلوقات جهان استادان من هستند.

 ابرها? درختان? پرندگان و گل ها استادان من بودند. من استادی نداشتم ولی میلیون ها مخلوقات جهان

 به من درس دادند.

انسان خود ساخته ممکن است استاد مشخصی نداشته باشد ولی توانایی آموختن و باور

آموختن در او زنده است



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:1 صبح دوشنبه 88/2/7
نوشته های دیگران ( )