سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان


عاشق می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست.
هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت.
هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید
و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه میکرد .
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت
و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت.
اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟
چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟
عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است.
.
من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم.
به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است.
عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها.
بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.
عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد.
نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است.
به کسی که همراهی اش کند.
به کسی که پا به پایش بیاید.
به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی.
"هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود ...



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 9:37 عصر یکشنبه 88/2/6
نوشته های دیگران ( )