شعر و داستان
شبی پرسیدمش بابی قراری که غیرازمن کسی رادوست داری
دوچشمش ازخجالت افتاد پایین میان اشکهایش گفت اری دلی بستم به آن عهدی که بستی تو آخر هر دو را با هم شکستی شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد مرا در غربت فردا رها کرد دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد به من می گفت تنهایی غریب است ببین با غربتش با ما چه ها کرد تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد که او هرگز شکستم را نفهمید اگه چه تا ته دنیا صدا کرد اگه چه تا ته دنیا صدا کرد
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:58 عصر چهارشنبه 88/2/2
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
170
:: بازدید دیروز ::
46
:: کل بازدیدها ::
90038
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::