سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان


گوزن عاشق

گوزن عاشق آهویی شد آهو به او گفت: تو باید مثل من بی شاخ باشی من به تو علاقه ای ندارم

چند روز بعد صیادی قصد صید آهو را داشت گوزن تافهمید جلوی تیر صیاد رفت و تیر به شاخه های گوزن

خورد شاخه هایش شکست ، آهو او را با سری خونی دید و بهش گفت: من دوست ندارم با گوزن زشتی مثل تو ازدواج کنم ،

گوزن زیر لبش گفت : پس مواظب جانت باش که جانی برای فدا کردن ندارم و سپس عاشقانه مرد.

 

 

چه آسان

چه زیبا می خوانی شعر هایم را 

و زمان چه آسان میدهد آن را به باد

نه، هرگز نخواهم سرود وداع را ، و تو هم خوب می دانی

بخوان شعرهایم را با فریادترین صداها....

 

خواب

تو در کنارم بودی ، اما مثل همیشه با من صحبت نمی کردی ،

من خوابیدم تا شاید با تو در خواب چند لحظه ای هم کلام شوم ، اما!!!

امان از روزگار، هنگامی که چشمانم را گشودم دیگر خودت را هم نتوانستم ببینم.

 

 



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:34 عصر دوشنبه 88/1/31
نوشته های دیگران ( )