سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان


 

جلسه ی محاکمه عشق بود و عقل که قاضی این جلسه بود 

عشق را محکوم به تبعید به دور ترین نقطه مغز یعنی فراموشی

 کرد . قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه ی

  اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق:

  آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی ؟

 گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی ؟

 و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید حالا

 چرا این چنین با او مخالفید؟

  همه اعضا رو برگرداند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک

  کردند. 

 دیدی ای قلب . همه از عشق بیزارند، ولی من متحیرم با 

 وجودی که عشق از همه بیشتر تو را آزرده است چرا 

 هنوز از او حمایت می کنی؟

 قلب نالید و گفت: من بدون عشق دیگر نخواهم بود و تنها یک 

تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار

 می کند و فقط با نام عشق می توانم یک قلب واقعی باشم پس من 

همیشه از عشق حمایت می کنم



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:13 عصر سه شنبه 88/3/5
نوشته های دیگران ( )