شعر و داستان
درویشی قصه زیر را تعریف می کرد:
یکی بود یکی نبود، مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مُرد همه می گفتند: "به بهشت رفته است؛ آدم مهربانی مثـل او حتما به بهشت می رود."
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود برای همین، استـقبال از او با تشریفات مناسبی انجام نشد.
فرشته ی نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد.
[در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد؛ هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود]
مَرد وارد شد و آنجا ماند...
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی فرشته نگهبان را گرفت و گفت: "این کار شما تروریسم خالص است!"
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: "چه شده؟"
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت: "آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد. حالا در جهنم همه دارند با هم گفت و گو می کنند، یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. جهنم جای این کارها نیست! لطفا این مَرد را پس بگیرید!!"
وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت: "با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند"
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:53 عصر شنبه 88/3/2
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
7
:: بازدید دیروز ::
1
:: کل بازدیدها ::
91163
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::