• وبلاگ : شعر و داستان
  • يادداشت : سخنراني استاد خوش شانس!!!
  • نظرات : 1 خصوصي ، 1 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سعيد 

    عشــــــــق واقـعـــــــي

    موسي مند لسون , پدربزرگ آهنگساز شهير آلماني , به کلي از زيبائي بي بهره بود.
    او غير از قد کوتاه و هيکل ناموزونش , قوز بزرگي هم در پشتش داشت.
    روزي موسي در هامبورگ با تاجري آشنا شد که دختر زيبائي داشت به نام فروميه , وبي درنگ يک دل نه, صد دل عاشقش شد! اما ظاهر نازيباي موسي براي فروميه زننده و نفرت انگيز بود.
    وقتي زمان عزيمت رسيد, موسي تمام قدرت و روحيه اش را جمع کرد و از پله هاي ساختمان بالا رفت و در اتاق فروميه را کوبيد تا براي آخرين بار شايد فرصت گفتگو پيدا کند.
    فروميه زيبائي بهشتي حيرت آوري داشت; اما امتناع او از نگاه کردن به موسي, دل موسي را مي آزرد. موسي, سرانجام با شرم پرسيد : "شما اعتقاد داريد که پيوند ازدواج در آسمان بسته مي شود؟"
    فروميه همچنان که به زمين نگاه مي کرد گفت :"بله, شما چي؟"
    موسي جواب داد :"بله من هم همين طور. مي داني؟هر پسري که متولد مي شود, خداوند دختري را که در آينده به عقد او در مي آيد, معرفي مي کند. وقتي من متولد شدم, عروس آينده ام را برايم تعيين کردند. بعد خداوند گفت:"اما همسرت, قوز خواهد داشت."
    من بي درنگ صدا زدم :"آه, خداوندا, زن قوزدار تراژدي بزرگي است .تمنا مي کنم قوز را به من بده و بگذار او زيبا باشد."
    فروميه سرش را بالا آورد و به چشمان موسي نگاه کرد. انگار خاطره اي دور و عميق در ته ذهنش, تکان خورده بود. دستش را جلو آورد و در دست مند لسون گذاشت و مدتي بعد هم همسر وفادار و هميشگي اش شد