• وبلاگ : شعر و داستان
  • يادداشت : دوستي و دوست داشتن
  • نظرات : 1 خصوصي ، 3 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سعيذ 

    سلام سلام

    سخنراني استاد خوش شانس!!!

    از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به اين دنيا نمي‌رسيد.
    از همون اول کم نياوردم، با ضربه دکتر چنان گريه‌اي کردم که فهميد جواب هاي، هويه. هيچ وقت نگذاشتم هيچ چيز شکستم بده، پي در پي شير مي‌خوردم و به درد دلم توجه نمي‌کردم. اين شد که وقتي رفتم مدرسه، از همه هم سن و سال‌هاي خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب مي‌بردن.
    هيچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من مي‌شد که برم پاي تخته، زنگ مي‌خورد. هر صفحه‌اي از کتاب را که باز مي‌کردم جواب سؤالي بود که معلم از من مي‌پرسيد..
    اين بود که سال سوم و چهارم دبيرستان که بودم، معلم – که من را نابغه مي‌دانست – منو فرستاد المپياد رياضي!!!
    تو المپياد مدال طلا بردم! آخه ورقه من گم شده بود و يکي از ورقه‌ها بي اسم بود. منم گفتم که اسممو يادم رفت بنويسم.
    بدون کنکور وارد دانشگاه شدم. هنوز يک ترم نگذشته بود که توي راهروي دانشگاه يه دسته عينک پيدا کردم، اومدم بشکنمش که خانمي سراسيمه خودش رو به من رسوند و از اينکه دسته عينکش رو پيدا کرده بودم حسابي تشکر کرد و گفت: نيازي به صاف کردنش نيست، زخمت نکشيد.
    اين شد که هر وقت چيزي از زمين برمي‌داشتم، يهو جلوم سبز مي‌شد و از اينکه گمده‌اش را پيدا کرده بودم، حسابي تشکر مي‌کرد. بعد در دانشگاه پيچيد که دختر رئيس دانشگاه عاشق منجي خودش شده و تازه فهميدم که اون دختر کيه و اون منجي کي!
    روزي که براي روز معلم، براي يکي از استادام گل برده بودم، يکي از بچه‌ها دسته گلم را از پنجره شوت کرد بيرون؛ منم سرک کشيدم ببينم کجاست که ديدم افتاده تو دست همون خانم! خلاصه اين شد ماجراي خواستگاري ما و الآن هم که استاد شما هستم!

    کسي سؤالي نداره!!!!