سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان



بنال ای نی
بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چیزم زیادی میکند، حیف!!!
که یار از این میان کم دارم امشب
چوعصری آمد از در ،گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب
ندانستم که بوم شام رنگین
به بام روز خرم دارم امشب
برفت و کوره ام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب
به دل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب
درآمد یار و گفتم دم گرفتی
دمم رفت و همه غم دارم امشب
به امید اینکه گل تا صبحدم هست
به مژگان اشک شبنم دارم امشب
مگر آبستن عیسی است طبعم
که در دل بار مریم دارم امشب
سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب
اگر روئین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب
غم دل با که گویم شهریارا
که محرومش زمحرم دارم امشب

تولد

    ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر  با عصبانیت گفت:  چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟  مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!   

پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت،   ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !

عشـــــــــق بـــــی پــایــان

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:51 عصر دوشنبه 88/1/31
نوشته های دیگران ( )

گوزن عاشق

گوزن عاشق آهویی شد آهو به او گفت: تو باید مثل من بی شاخ باشی من به تو علاقه ای ندارم

چند روز بعد صیادی قصد صید آهو را داشت گوزن تافهمید جلوی تیر صیاد رفت و تیر به شاخه های گوزن

خورد شاخه هایش شکست ، آهو او را با سری خونی دید و بهش گفت: من دوست ندارم با گوزن زشتی مثل تو ازدواج کنم ،

گوزن زیر لبش گفت : پس مواظب جانت باش که جانی برای فدا کردن ندارم و سپس عاشقانه مرد.

 

 

چه آسان

چه زیبا می خوانی شعر هایم را 

و زمان چه آسان میدهد آن را به باد

نه، هرگز نخواهم سرود وداع را ، و تو هم خوب می دانی

بخوان شعرهایم را با فریادترین صداها....

 

خواب

تو در کنارم بودی ، اما مثل همیشه با من صحبت نمی کردی ،

من خوابیدم تا شاید با تو در خواب چند لحظه ای هم کلام شوم ، اما!!!

امان از روزگار، هنگامی که چشمانم را گشودم دیگر خودت را هم نتوانستم ببینم.

 

 



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:34 عصر دوشنبه 88/1/31
نوشته های دیگران ( )

عقایدتان بر رفتارهای تان تاثیر می‌گذارند پس اگر از زندگی تان راضی نیستید و احساس می‌کنید به آنچه می‌خواهید دست نیافته اید باید باورهای خود را تغییر دهید

 

 ***************************************************************************************************************************************

آنچه که هستی هدیه خداوند به توست و آنچه که می شوی هدیه تو به خداوند ، پس بی نظیر باش

 ***************************************************************************************************************************************

آیا می‌دانید بزرگترین دشمن شما در این دنیا کیست؟ بزرگترین دشمن شما،‌ همان ذهنتان است. افکار منفی در سر پروراندن، فکر و ذهن ما را به دشمن شماره یک ما تبدیل می‌کند. (باربارا دی آنجلیس)

 ***************************************************************************************************************************************

شما آنچه را که می بینید باور نمی کنید بلکه آن چیزی را می بینید که قبلا به عنوان یک باور انتخاب کرده اید. (برایان تریسی)

**************************************************************************************************************************************** 

بزرگ ترین خطری که کیفیت زندگی ما را نابود می‌کند، افکار و باورهای مخرب است. (آنتونی رابینز)

**************************************************************************************************************************************** 

هر چه را که ما بخواهیم همان چیز، خواهان ماست و هر چه مطلوب ما باشد همان چیز طالب ماست. (وین دایر)

 ***************************************************************************************************************************************

به هر چیزی که می اندیشید،‌ایمان بیاورید و اگر با اطمینان انتظارش را بکشید، مطمئنا به آن دست می‌یابید. (استایوسکی)

**************************************************************************************************************************************** 

افکار و رویاهایتان تصاویری هستند از کتابی که روحتان درباره شما می‌نوسید.

 

********************************************************************

هر گونه بیماری در جسم،‌نشانه نوعی ناپاکی در ذهن است. هرگز به علت پاکی و خوبی‌هایتان بیمار نمی‌شوید. بیماری نمایانگر بی قراری و ناآرامی ذهن است. (کاترین پاندر)

**************************************************************************************************************************************** 

در هر عمل ناشی از ترس، نطفه شکست نهفته است

**************************************************************************************************************************************** 

همه اندیشه خود را روی خواسته مهم زندگی‌تان متمرکز کنید. این تمرکز باید پیوسته و ادامه دار باشد. همه دقایق، همه ساعات،‌همه روزها و همه هفته‌ها. (چارلز پاپلتون)

 ***************************************************************************************************************************************

هر وقت سنگی جلوی پایت افتاد به بالای اون برو و از بالای اون به دور دستها نگاه کن

**************************************************************************************************************************************** 

زیاد از حد خود را تحت فشار نگذار بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتند که انتظارش را نداری(مارکز)

**************************************************************************************************************************************** 

دنیا و آخرت از آن کسی است که به خالق و مخلوقش عشق بورزد و شادی ها را فقط برای خود نخواهد

**************************************************************************************************************************************** 

وقتی به چیزی که آرزوت بود رسیدی ، تازه میفهمی که آرزوش بهتر از داشتنش

**************************************************************************************************************************************** 

برای انسانهای بزرگ هیچ بن بستی وجود ندارد ، زیرا آنان بر این باورند که : یا راهی خواهم یافت و یا راهی خواهم ساخت

**************************************************************************************************************************************** 

انسان برای پیروزی آفریده شده است، او را میتوان نابود کرد ولی نمیتوان شکست داد. ( ارنست همینگوی)

 ***************************************************************************************************************************************

گاهی وقتها از نردبان بالا میرویم تا دستهای خدا را بگیریم غافل از اینکه خدا پایین ایستاده ونرده ها رو محکم گرفته که ما نیفتیم

**************************************************************************************************************************************** 

بسیار دعا کن ; زیرا دعا کلید هر رحمتى است و مایه روا شدن هر حاجتى و آنچه نزد خداست جز با دعا به دست نمى آید. هیچ درى نیست که بسیار کوبیده شود مگر آن که بزودى به روى کوبنده باز گردد

**************************************************************************************************************************************** 

خدایا کفر نمی گویم ! پریشانم ... چه می خواهی تو از جانم !؟ مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی ... خداوندا تو مسئولی . خداوندا ! تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است ... چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است . "شریعتی"

**************************************************************************************************************************************** 

 و در آخر این مطلب رو با یک جمله ای بسیار زیبا به پایان میرساند :

اگر خدا آرزویی را در دلت انداخت ، بدان که توانایی رسیدن به آن را در تو دیده است

 

 

 



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 5:9 عصر دوشنبه 88/1/31
نوشته های دیگران ( )

شاعر و فرشته

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ است

نجات عشق

در جزیرهای زیبا تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.

همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین
لحظه بماند، چون عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک
خواست و به او گفت:آیا می توانم با تو همسفرشوم؟

ثروت گفت: نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.

غرور گفت: نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد

غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفتاجازه بده من با تو بیایم
.


غم با حزن گفت: آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم
.

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.

آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود. که ناگهان صدایی سالخورده گفت:
بیا عشق من تو را خواهم برد

عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق
انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه
شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید آن پیرمرد کی بود؟

علم پاسخ داد: زمان

عشق با تعجب گفت:
زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت
: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 4:59 عصر دوشنبه 88/1/31
نوشته های دیگران ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 2:34 عصر دوشنبه 88/1/31
نوشته های دیگران ( )

* یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود.دختره همیشهمی گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون میموندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش
 
 
 
 
* عشق واقعی

زنی می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا پس من می آیی ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت.


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 2:25 عصر دوشنبه 88/1/31
نوشته های دیگران ( )

در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره اتاق بود بشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با هم حرف میزدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک باز بود و دریاچه زیبایی داشت.مرغابیها و قو ها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افقی دور دست دیده میشد.همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه میگرفت.

روزها و هفته ها سپری شدند و تا اینکه روزی مرد کنار پنجرهاز دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.مرد دیگر که بسیار ناراحت شده بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را انجام داد.مرد به آرامی و با درد بسیار .خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد.بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند.ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند رو به رو شد!

مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد:ولی آن مرد کاملا نا بینا بود


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 2:19 عصر دوشنبه 88/1/31
نوشته های دیگران ( )

یادمه که همیشه میگفتی :*

برو من همیشه پشتت هستم ، ولی هیچ وقت فکر اون خنجر

 که پشتت قایم کرده بودی رو نمیکردم . . .

 

 

 

اگر باغ  نگاهم پر ز خار است ، گلم تاراج دست روزگار است *

به چشمانت قسم ، با بودن تو ، زمستانی ترین روزم بهار است . . .

 

 

 

بر ما سالی گذشت و بر زمین گردشی و بر روزگار حکایتی ... *

امید آنکه آن کهنه رفته باشد به نیکوئی و این نو آید به شادی

 

 

 

 قسمت این بود که من با تو معاصر باشم *

تا در این قصه ی پر حادثه حاضر باشم

تو پری باشی و تا آنسوی دریا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

 

 

 

یاد من کردی ولی روزی که دیگر دیر بود *
مهربان گشتی ولی مهر تو بی تاثیر بود
آمدی اما جوانی رفته بود از دست من
عمرم آخر شد ز بس در این سفر تاخیر بود

 

 

 

نگو بار گران بودیم و رفتیم *
نگو نا مهربان بودیم و رفتیم
نگو اینها دلیل محکمی نیست
بگو با دیگران بودیم و رفتیم

 

 

گلی از شاخه اگر می چینیم *
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم
لا اقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن را
هی بخواهیم و ببوییم و معطر بشویم
شاید از باغچه کوچک اندیشه مان گل روید

 

 

 

 

دل تو مثل دلم این همه دل تنگ که نیست*

به خدا جنس دلم مثل دلت سنگ که نیست

همه حرفات پر کذب و پر نیرنگ و فریب

عشق من مثل تو و عشق تو بیرنگ که نیست

تنم این جاست , همه فکر و خیالم پیش تو

تو که آرومی آخه ,تو دل تو جنگ که نیست

وقتی رفتی , واسه من حتی دلت تنگ نشد

خونه ی عشقو شناختن , کار هر سنگ که نیست

 

 

 

 

شب که می رسد به خودم وعده می دهم *

که فردا صبح حتما به تو خواهم گفت...

صبح که فرا می رسد و نمی توانم بگویم

رسیدن شب را بهانه میکنم...

و باز شب می رسد و صبحی دیگر...

و من هیچ وقت نمی توانم حقیقت را به تو بگویم...

بگذار میان شب و روز باقی بماند که

چه قدر..
دوستت دارم...



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 2:3 عصر دوشنبه 88/1/31
نوشته های دیگران ( )

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند
.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم

مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره
!
زن
جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم
داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی

مرد جوان: مرا محکم
بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟

مرد جوان: باشه ، به شرط این
که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می
کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند

برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه
آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،

یکی از دو
سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود
پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او
گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش

رفت
تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:43 عصر دوشنبه 88/1/31
نوشته های دیگران ( )

با سلام و خوش آمد گویی به تمام عزیزانی که از وبلاگ من دیدن میکنن امیدوارم که از مطالبهای من راضی باشید در صورت ایراد در  کارم یا مطالبم خوشحال میشم که یاریم کنید . نظرات شما برای من خیلی با ارزشن .کوچیک شما م


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:39 عصر دوشنبه 88/1/31
نوشته های دیگران ( )

   1   2      >