سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان


تو را به لطافت گلبرگ های چشمانت ، به بلندای نگاهت قسمت دادم ،

که دلیل تپش های قلبم باشی !

و تو چه ساده شکستی قلبم را ...

و چه آسان بریدی نفسهایم را ...

و چه زود رفتی !

اما بدان ، من هرگز نخواهم گذاشت که امواج رد پاهایت را ببوسند !



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 5:26 عصر یکشنبه 88/3/3
نوشته های دیگران ( )


آیـینـه پرسـیــد که چـرا دیــر کرده است         نکند دل دیگری او را سیر کرده است
خندیدم و گفتم او فقط اسیر مـن است          تنـها دقـایقی چند تأخیـر کـرده است
گفتــــم امـــروز هـــوا ســـرد بوده است         شـاید موعد قــرار تغییـر کـــرده است
خنـدیــد بــه ســادگیـــم آیـیـنـه و گفـت          احساس پاک تو را زنجیـر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی          گفت خوابـی سال‌ها دیــر کرده است
در آیـیـنـه به خـود نـگاه مـی‌کنــم ـ آه !         عشـق تو عجیب مــرا پیـر کرده است
راست گفـت آیـیـنـه کـه منتظـــر نباش          او بـــرای همیـــشه دیـــر کـرده است

 



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 5:23 عصر یکشنبه 88/3/3
نوشته های دیگران ( )

من از خدا خواستم ...

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید

خدا گفت : نه

آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد

خدا گفت : نه

روح تو کامل است . بدن تو موقتی است

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد

خدا گفت : نه

شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد

خدا گفت : نه

من به تو برکت می دهم
خوشبختی به خودت بستگی دارد 

من از خدا خواستم تا از درد ها
آزادم سازد

خدا گفت : نه

درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

خدا گفت نه

تو خودت باید رشد کنی ولی من تورا می پیرایم تا میوه دهی

من از خدا خواستم به من چیزیهای دهد تا از زندگی خوشم بیاید

خدا گفت نه

من به تو زندگی میبخشم تا تو از همه ان چیزها لذت ببری 

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران همانطور که دوست دارد. دوست داشته باشم

خدا گفت:... سرانجام مطلب گرفتی

 



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 4:45 عصر یکشنبه 88/3/3
نوشته های دیگران ( )

عشق بدون قید و شرط

داستانی را که می خواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد.

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: "پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم."

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: "ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم."

پسر ادامه داد: "ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند."

پدرش گفت: "پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند."

پسر گفت: "نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند."

آنها در جواب گفتند: "نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی."

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.

با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت!

******************************************************************************************** 

مهمان

پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: "خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟"

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.

پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت.

سپس نشست و منتظر ماند.

چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود.

پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید.

در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود.

زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:59 عصر شنبه 88/3/2
نوشته های دیگران ( )

درویشی قصه زیر را تعریف می کرد:
یکی بود یکی نبود، مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مُرد همه می گفتند: "به بهشت رفته است؛ آدم مهربانی مثـل او حتما به بهشت می رود."
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود برای همین، استـقبال از او با تشریفات مناسبی انجام نشد.
فرشته ی نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد.
[در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد؛ هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود]
مَرد وارد شد و آنجا ماند...
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی فرشته نگهبان را گرفت و گفت: "این کار شما تروریسم خالص است!"
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: "چه شده؟"
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت: "آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد. حالا در جهنم همه دارند با هم گفت و گو می کنند، یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. جهنم جای این کارها نیست! لطفا این مَرد را پس بگیرید!!"
وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت: "با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند"



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:53 عصر شنبه 88/3/2
نوشته های دیگران ( )

لاینل واترمن داستان آهنگری را می گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند
یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجیب است درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده ! آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر زندگیش آمده است .

اما نمی خواست دوستش را بدون پاسخ بگذارد روزها به این موضوع فکر کرد تا بالاخره جوابش را یافت روز بعد که دوستش به دیدنش آمده بود گفت : در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم می دانی چطور این کار را می کنم ؟ اول تکه ای از فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود بعد با بیرحمی سنگینترین پتک را بر می دارم و پشت سرهم بر آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم تا جاییکه تمام این کارگاه را بخار آب فرا می گیرد فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله می کند و رنج می برد باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم " یک بار کافی نیست "آهنگر مدتی سکوت کرد سپس ادامه داد " گاهی فولادی که به دستم می رسد این عملیات را تاب نمی آورد حرارت پتک سنگین و آ ب سرد تمامش را ترک می اندازد می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد "

آنگاه مکثی کرد و ادامه داد " می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد .

اما تنها چیزی که می خواهم این است : " خدای من از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می خواهی به خود گیرم با هر روشی که می پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن


"


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:3 عصر جمعه 88/3/1
نوشته های دیگران ( )

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود , شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند . پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد . سارا شنید که پرد آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد .
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست , سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد . فقط 5 دلار . بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود .
دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه میکرد , ولی داروساز توجهی نمیکرد . بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت .
داروساز جا خورد , رو به دخترک کرد و گفت : چه میخواهی ؟ دخترک جواب داد : برادرم مریض است , میخواهم معجزه بخرم . داروساز با تعجب پرسید : ببخشید !؟ دخترک توضیح داد : برادر کوچک من , داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه میتواند او را نجات دهد , من هم میخواهم معجزه بخرم , قیمتش چند است ؟ داروساز گفت : متاْسفم دختر جان , ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم .
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت : شما را به خدا , او خیلی مریض است , بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است . من کجا میتوانم معجزه بخرم ؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت , از دخترک پرسید : چقدر پول داری ؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب , فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد ! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : میخواهم برادر و والدینت را ببینم , فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد .
آن مرد , دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود .فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت . پس از جراحی , پدر نزد دکتر رفت و گفت : از شما متشکرم , نجات جان پسرم یک معجزه واقعی بود , میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم ؟دکتر لبخندی زد و گفت : فقط 5 سنت !


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:0 عصر جمعه 88/3/1
نوشته های دیگران ( )



کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید: می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از بین تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه؟ کودک گفت:
اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم واینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چطور می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها نمی‌دانم. خداوند گفت:

فرشته تو زیباترین و شیرین‌ترین واژهایی را ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم؟ اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: فراشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد وبه تو یادخواهد داد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده‌ام که در زمین انسان‌های بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فراشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد گفت: فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه باز گشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.

کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سئوال دیگر از خدا پرسید: خدایا اگر من باید همین حالا بروم، نام فرشته ام را به من بگو!؟ خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی می توانی اورا ناجی صدا کنی ...



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:36 عصر جمعه 88/3/1
نوشته های دیگران ( )