سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و داستان


خداحافظ همین حالا 

همین حالا که من تنهام 

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمهام

خداحافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید 

به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید 

اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنم ساده ست 

نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده ست 

خداحافظ واسه اینکه نبندیم دل به رویاها 

بدونیم بی تو و با تو همینه رسم این دنیا

خداحافظ.........

 



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 1:22 عصر یکشنبه 88/3/17
نوشته های دیگران ( )

عشــــــــق واقـعـــــــی

موسی مند لسون , پدربزرگ آهنگساز شهیر آلمانی , به کلی از زیبائی بی بهره بود.
او غیر از قد کوتاه و هیکل ناموزونش , قوز بزرگی هم در پشتش داشت.
روزی موسی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختر زیبائی داشت به نام فرومیه , وبی درنگ یک دل نه, صد دل عاشقش شد! اما ظاهر نازیبای موسی برای فرومیه زننده و نفرت انگیز بود.
وقتی زمان عزیمت رسید, موسی تمام قدرت و روحیه اش را جمع کرد و از پله های ساختمان بالا رفت و در اتاق فرومیه را کوبید تا برای آخرین بار شاید فرصت گفتگو پیدا کند.
فرومیه زیبائی بهشتی حیرت آوری داشت; اما امتناع او از نگاه کردن به موسی, دل موسی را می آزرد. موسی, سرانجام با شرم پرسید : "شما اعتقاد دارید که پیوند ازدواج در آسمان بسته می شود؟"
فرومیه همچنان که به زمین نگاه می کرد گفت :"بله, شما چی؟"
موسی جواب داد :"بله من هم همین طور. می دانی؟هر پسری که متولد می شود, خداوند دختری را که در آینده به عقد او در می آید, معرفی می کند. وقتی من متولد شدم, عروس آینده ام را برایم تعیین کردند. بعد خداوند گفت:"اما همسرت, قوز خواهد داشت."
من بی درنگ صدا زدم :"آه, خداوندا, زن قوزدار تراژدی بزرگی است .تمنا می کنم قوز را به من بده و بگذار او زیبا باشد."
فرومیه سرش را بالا آورد و به چشمان موسی نگاه کرد. انگار خاطره ای دور و عمیق در ته ذهنش, تکان خورده بود. دستش را جلو آورد و در دست مند لسون گذاشت و مدتی بعد هم همسر وفادار و همیشگی اش شد


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:28 عصر یکشنبه 88/3/10
نوشته های دیگران ( )

سخنرانی استاد خوش شانس!!!

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی‌رسید.
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب های، هویه. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بده، پی در پی شیر می‌خوردم و به درد دلم توجه نمی‌کردم. این شد که وقتی رفتم مدرسه، از همه هم سن و سال‌های خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردن.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من می‌شد که برم پای تخته، زنگ می‌خورد. هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می‌کردم جواب سؤالی بود که معلم از من می‌پرسید..
این بود که سال سوم و چهارم دبیرستان که بودم، معلم – که من را نابغه می‌دانست – منو فرستاد المپیاد ریاضی!!!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورقه من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود. منم گفتم که اسممو یادم رفت بنویسم.
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم. هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم، اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش رو به من رسوند و از اینکه دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست، زخمت نکشید.
این شد که هر وقت چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می‌شد و از اینکه گمده‌اش را پیدا کرده بودم، حسابی تشکر می‌کرد. بعد در دانشگاه پیچید که دختر رئیس دانشگاه عاشق منجی خودش شده و تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون منجی کی!
روزی که برای روز معلم، برای یکی از استادام گل برده بودم، یکی از بچه‌ها دسته گلم را از پنجره شوت کرد بیرون؛ منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو دست همون خانم! خلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما و الآن هم که استاد شما هستم!
 
کسی سؤالی نداره!!!!


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:31 صبح شنبه 88/3/9
نوشته های دیگران ( )

دوستی و دوست داشتن

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق  کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "
 "من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
 "من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند  با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
 سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهدافتاد .
 بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:40 عصر پنج شنبه 88/3/7
نوشته های دیگران ( )

Open in new window


 شادبودن هنر است

شادبودن هنر است،

بشکفد بارِدگر لالهء رنگین مُراد،

غنچهء سرخِ فروبستهء دل باز شود،

من نگویم که بهاری که گذشت آید باز،

روزگارِ که به سر آمده آغاز شود،

روزگارِ دگری است،

و بهارانِ دگر،

شادبودن هنر است،

شادکردن هنرِ والاتر !

لیک هرگز، نپسندیم به خویش،

که چون یک شکلک بیجان شب و روز،

بیخبر از همه خندان باشیم،

بیغمی عیبِ بزرگیست،

که دور از ما باد !

کاشکی آیینه یی بود،

درونبین که در او،

خویش را میدیدیم،

آنچه پنهان بود، آیینه ها میدیدیم،

میشدیم آگه از آن،

نیرویِ پاکیزه نهاد،

که به ما،

زیستن آموزد و جاویدشدن،

پیکِ پیروزی و امید شدن،

شادبودن هنر است،

گر به شادیِ تو دلهای دگر باشد شاد،

زنده گی صحنهء یکتای هنرمندیِ ماست،

هرکسی نغمهء خود خواند و از صحنه رود،

صحنه پیوسته به جاست،

خُرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

   



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:30 عصر سه شنبه 88/3/5
نوشته های دیگران ( )

در آغوش خداوند ایمن هستم

* وقتی بدانم مدام خدا با من است چقدر خاطر جمع می شوم .

* هم اکنون حضور خالق خود را که از تپش قلبم پابرجاتر است در

وجودم حس می کنم.

* هر موقع احساس تنهایی و سر درگمی میکنم ، تجسم میکنم

خدا دستم را گرفته و نوازشم میکند.

* لمس خدا مرا آرام میکند و از هر تجربه ی دیگری برایم واقعی تر است.

* نور الهی پیشاپیش من حرکت میکند و مسیر زندگی ام را نورانی میکند.

* هم اکنون در آغوش پر مهر خداوند هستم . از هیچ چیز و هیچ کس

 واهمه ای ندارم.

من در امن و امان هستم.

* و در این بهار جدید، عشق بی قید و شرط الهی باز هم

به من دلگرمی می دهد.

 


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:14 عصر سه شنبه 88/3/5
نوشته های دیگران ( )

 

جلسه ی محاکمه عشق بود و عقل که قاضی این جلسه بود 

عشق را محکوم به تبعید به دور ترین نقطه مغز یعنی فراموشی

 کرد . قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه ی

  اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق:

  آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی ؟

 گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی ؟

 و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید حالا

 چرا این چنین با او مخالفید؟

  همه اعضا رو برگرداند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک

  کردند. 

 دیدی ای قلب . همه از عشق بیزارند، ولی من متحیرم با 

 وجودی که عشق از همه بیشتر تو را آزرده است چرا 

 هنوز از او حمایت می کنی؟

 قلب نالید و گفت: من بدون عشق دیگر نخواهم بود و تنها یک 

تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار

 می کند و فقط با نام عشق می توانم یک قلب واقعی باشم پس من 

همیشه از عشق حمایت می کنم



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 10:13 عصر سه شنبه 88/3/5
نوشته های دیگران ( )

خیلی سخته که دلی روبا نگات دزدیده باشی

وسط راه اما ازعشق،یه کمی ترسیده باشی

 خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی ازخودت می پرسی یعنی،میشه اون بره زمانی؟

خیلی سخته توی پاییزباغریبی آشنا شی اما

وقتی که بهار شد یه جوری ازش جداشی

خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اونو ببینه

خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه

چقدر از گریه اون شب،چشم تو سرش شلوغه 

خیلی سخته واسه اون بشکنه یه روز غرورت اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت

خیلی سخته بودن تو واسه اون بشه عادت 
 دیگه بوسیدن دستات واسه اون بشه عبادت

خیلی سخته که دل تو نکنه قصد تلافی تا که بین دوپرستو نباشه هیچ اختلافی

خیلی سخته اونکه دیروز واسش یه رویا بودیاز یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی

خیلی سخته بری یکشب واسه چیدن ستاره ولی تا رسیدی اونجا ببینی روزشد دوباره

خیلی سخته که من وتو همیشه باهم بمونیم

انقدعاشق که ندونن دیوونه کدوممونیم
 

2q3w5ti.jpg  



کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 3:6 عصر دوشنبه 88/3/4
نوشته های دیگران ( )

نام من میلدرد است؛
میلدرد آنور
Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.
مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.
    یکی از این شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم.

ادامه مطلب...


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:19 عصر دوشنبه 88/3/4
نوشته های دیگران ( )

 

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".
ادامه مطلب...


کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 12:28 صبح دوشنبه 88/3/4
نوشته های دیگران ( )